Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.
Log in

I forgot my password

Latest topics
» کندن موی سر؛ بیماری ژنتیکی یا اختلالات روانی
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 EmptyFri Sep 18, 2009 6:50 am by tendownstreet

» نقش سویا در کاهش عوارض دوران یائسگی
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 EmptyFri Sep 18, 2009 6:48 am by tendownstreet

» قطع قاعدگی به هزار و یک علت
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 EmptyFri Sep 18, 2009 6:47 am by tendownstreet

» خانم ها باید مراقب باشند
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 EmptyFri Sep 18, 2009 6:47 am by tendownstreet

» آنچه زنان درباره ‌اش کمتر حرف‌ می ‌زنند
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 EmptyFri Sep 18, 2009 6:46 am by tendownstreet

» بهبود جوش با قرص ضدبارداری
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 EmptyFri Sep 18, 2009 6:45 am by tendownstreet

» عفونت های دستگاه ادراری زنان
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 EmptyFri Sep 18, 2009 6:45 am by tendownstreet

» بهبود کیفیت زندگی در زنان یائسه
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 EmptyFri Sep 18, 2009 6:44 am by tendownstreet

» هشت روش طلائی درمان دردهای پیش از قاعدگی
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 EmptyFri Sep 18, 2009 6:44 am by tendownstreet

لینک

برای تبادل لینک با مدیر سایت(salar)تماس بگیرید.

جک جک جکستانه ببم جان بیا وبخند

جدیدترین اخبار ورزشی

 

 

 

 

Statistics
We have 24 registered users
The newest registered user is quibernh

Our users have posted a total of 2246 messages in 615 subjects
تبلیغات
تبلیغ شما اینجا
برای تبلیغات با مدیر سایت(salar)تماس بگیرید.
Top posters
tendownstreet (1109)
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Vote_lcapداستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Voting_barداستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Vote_rcap 
akbar (1100)
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Vote_lcapداستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Voting_barداستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Vote_rcap 
sanaz (33)
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Vote_lcapداستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Voting_barداستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Vote_rcap 
sima (2)
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Vote_lcapداستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Voting_barداستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Vote_rcap 


داستانهای بحارالنوار 2

Page 4 of 4 Previous  1, 2, 3, 4

Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Empty راز صله رحم و طول عمر

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 2:26 pm

راز صله رحم و طول عمر

شعيب عقر قوفى مى گويد:
... من با يعقوب (اهل مغرب ) كه براى زيارت به مكه آمده بود، محضر امام كاظم عليه السلام رسيديم . امام نگاهش كه به يعقوب افتاد، فرمود:
- اى يعقوب ! تو ديروز به اينجا وارد شدى و ميان تو و برادرت اسحاق در فلان محل درگيرى پيش آمد و كار به جايى رسيد كه همديگر را دشنام داديد. شما نبايد مرتكب كار زشت و قبيحى شويد. فحش دادن و ناسزا گفتن به برادران دينى ، از آيين ما و پدران و نياكان ما بدور است و ما به هيچ يك از شيعيان خود اجازه نمى دهيم كه چنين رفتارى را داشته باشند. از خداى يگانه بپرهيز و تقوا داشته باش . اى يعقوب ! به زودى مرگ بين تو و برادرت (به خاطر قطع رحم )، جدايى خواهد افكند.
برادرت اسحاق در همين سفر پيش از آنكه به نزد خانواده خود برگردد خواهد مرد و تو نيز از رفتارت پشيمان خواهى شد.
شما قطع رحم كرديد و نسبت به يكديگر قهر هستيد، بدين جهت خداوند عمر شما را كوتاه نمود.
يعقوب گفت : فدايت شوم ! اجل من كى خواهد رسيد؟
امام فرمود: اجل تو نيز رسيده بود ولى چون تو در فلان منزل به عمه ات خدمت كردى و بواسطه هديه او را خوشحال نمودى ، بخاطر اين صله رحم خداوند بيست سال بر عمر تو افزود.
شعيب مى گويد: پس از مدتى يعقوب را در مكه ديدم . احوالش را پرسيدم . او گفت :
- برادرم ، همانطور كه امام عليه السلام گفته بود، پيش از آنكه به خانه خود برسد وفات يافت و در همين راه به خاك سپرده شد
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Empty مناظره امام كاظم عليه السلام با هارون

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 2:29 pm

مناظره امام كاظم عليه السلام با هارون

روزى هارون الرشيد (خليفه مقتدر عباسى ) به امام كاظم عليه السلام گفت :
- چرا اجازه مى دهيد مردم شما را به پيغمبر صلى الله عليه و آله نسبت بدهند؟ به شما بگويند فرزندان پيغمبر، با اينكه فرزندان على عليه السلام هستيد، نه فرزندان پيغمبر؟ البته مسلم است شخص را به پدرش نسبت مى دهند و مادر به منزله ظرف است و نسل را پدر توليد مى كند نه مادر.
امام كاظم عليه السلام در پاسخ فرمود: خليفه ! اگر پيامبر صلى الله عليه و آله زنده شود و دختر تو را خواستگارى كند، به او مى دهى ؟
گفت : سبحان الله ! چرا ندهم ؟ البته كه مى دهم و بدينوسيله بر عرب و عجم افتخار مى كنم .
امام عليه السلام فرمود: پيغمبر هرگز از من خواستگارى نمى كند و من نيز دخترم را به او تجويز نمى كنم .
هارون گفت : چرا؟
امام عليه السلام فرمود: چون پيامبر صلى الله عليه و آله پدر بزرگ من است .
هارون گفت :
- احسنت ! آفرين ! پس چگونه خود را فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله مى دانيد با اينكه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرزند پسرى نداشت ؟ و نسل از پسر است نه از دختر.
شما فرزند دختر هستيد كه فرزند دختر نسل به شمار نمى رود.
امام عليه السلام فرمود:
- تو را به حق قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و كسى كه در آن مدفون است سوگند، مرا از پاسخ اين سؤ ال معذور بدار.
هارون گفت :
- غير ممكن است . بايد بر گفتار خود دليل بياورى و اثبات كنى كه شما فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله هستيد. تا از قرآن دليل بيان نكنيد، عذرتان پذيرفته نيست و شما به همه علوم قرآن آشناييد.
امام عليه السلام فرمود: حاضرى پاسخ اين پرسش تو را بدهم ؟
هارون گفت : بگو.
امام عليه السلام فرمود: ((بسم الله الرحمن الرحيم ؛ و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون و كذلك نجزى المحسنين و زكريا و يحيى و عيسى )) . (54) آن گاه امام عليه السلام پرسيد: پدر عيسى كيست ؟
هارون گفت : عيسى پدر نداشت .
امام عليه السلام فرمود: در اين آيه خداوند از طرف مادر عيسى ، مريم ، كه فاطمه زياد با حضرت ابراهيم دارد، در عين حال عيسى را از فرزندان ابراهيم شمرده است . همچنين ما نيز از طرف مادرمان ، فاطمه ، فرزند پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله هستيم
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Empty شيعه امام كش

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 2:32 pm

شيعه امام كش

روزى ماءمون به اطرافيان خود گفت :
- مى دانيد شيعه بودن را از كه آموختم ؟
آنان گفتند: نه ! ما نمى دانيم .
ماءمون گفت :
- از پدرم هارون .
پرسيدند: چگونه از هارون آموختى ؟ و حال آنكه او پيوسته اين خانواده را مى كشت ؟
ماءمون اظهار داشت :
- درست است . آنها را براى حفظ سلطنت خود مى كشت . زيرا كه ((الملك عقيم )) سلطنت نازا و خوشايند است . سلطنت خويشاوندى را ملاحظه نمى كند. چنانچه سالى با پدرم هارون الرشيد به مكه رفتيم .
همين كه به مكه وارد شديم به دربانان خود دستور داد، هر كس از اهالى مكه و مدينه از هر طايفه اى كه هست ، به ديدن من بيايد. خواه مهاجر و خواه انصار يا بنى هاشم باشد. بايد اول نسب و نژاد خود را بگويد و خويش ‍ را معرفى كند، آن گاه وارد شود. لذا هر كس وارد مى شد نام خود را تا جدش ‍ مى گفت و نسب خود را به يكى از هاشميين و يا مهاجرين و انصار مى رساند و هر كدام را به اندازه شرافت نسبى و هجرت اجدادش از صد تا پنج هزار درهم و بعضى را نيز دويست درهم پول مى داد. ماءمون مى گويد: روزى در مدينه نزد هارون بودم كه فضل بن ربيع (وزير هارون ) وارد شد و گفت :
- مردى جلوى درب است . مى گويد: من موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابيطالبم .(و مى خواهد وارد شود.)
هارون به محض شنيدن گفتار، روى به من و برادرم امين و افسران و ديگر لشگر كرده ، گفت :
- خيلى مواظب خود باشيد. با ادب و احترام بايستيد. سپس به دربان گفت :
اجازه بده وارد شوند ولى نگذار از مركب پياده شوند مگر روى فرش من ! ما همچنان ايستاده بوديم . ناگاه پيرمردى لاغر اندام وارد شد كه عبادت پيكرش را فرسوده كرده و مانند پوست خشكيده بود. سجده ها، بر صورت و بينى او آثارى شبيه جراحت به جاى گذاشته بود.
همين كه نگاهش به هارون افتاد، خواست از الاغ پياده شود، هارون فرياد زد: - به خدا قسم ، ممكن نيست . بايد روى فرش من پياده شوى !
نگهبانان نگذاشتند آن حضرت پياده شود. همگى با ديده احترام و بزرگوارى به سيماى نورانى او مى نگريستيم . همچنان پيش آمد تا رسيد روى فرش ، نگهبانان و افسران اطراف او را گرفتند و ايشان با عظمت روى فرش پياده شد.
پدرم از جا برخاست ، او را استقبال نمود و در آغوش گرفت ، صورت و چشمهايش را بوسيد و دستش را گرفته بالاى مجلس آورد و با هم نشستند و مشغول صحبت شدند.
هارون با تمام چهره متوجه آن جناب شده و در ضمن پرسيد:
- چند نفر در تحت تكفل شمايند؟
امام عليه السلام : بيش از پانصد نفر.
هارون : همه اينها فرزندان شما هستند؟
امام عليه السلام نه ! بيشتر آنها خدمتكار و فاميل و بستگانند، اما فرزند، سى و چند نفر دارم كه اينقدر پسر و اينقدر دخترند. (تعداد پسران و دختران را گفت ).
هارون : چرا دخترها به ازدواج پسر عموهايشان (از بنى هاشم ) در نمى آورى ؟
امام عليه السلام : وضع مالى ما اجازه نمى دهد.
هارون : مگر باغ و زراعت شما درآمدى ندارد؟
امام عليه السلام : آنها گاهى محصول مى دهد و گاهى نمى دهد.
هارون : بدهى هم داريد؟
امام عليه السلام : آرى !
هارون : چقدر است ؟
امام عليه السلام : در حدود ده هزار دينار.
هارون : پسر عمو! آنقدر پول در اختيارت مى گذارم كه پسران و دخترانت را به ازدواج درآورى و باغهايتان را آباد كنيد.
امام عليه السلام : در اين صورت شرط خويشاوندى را مراعات كرده اى . خداوند بر اين نيت ، پاداش عنايت كند. ما با هم خويشاونديم و پيوند نزديك داريم . عباس جد شما، عموى پيغمبر و عموى جدم على عليه السلام است . بنابراين ما از يك نژاديم و با چنين نعمت و قدرتى كه خداوند در اختيار تو قرار داده انجام اين گونه عملى از شما بدور نيست .
هارون : حتما انجام خواهم داد و منت هم دارم .
امام عليه السلام : خداوند بر زمامداران واجب كرده از فقراء دستگيرى كنند، و قرض بدهكاران را بدهند و برهنگان را بپوشانند و بار سنگينى را از دوش ‍ بيچارگان بردارند و به مستمندان نيكى و احسان كنند و تو شايسته ترين افراد به انجام اين كارها هستى .
بار ديگر هارون گفت : اين كارها را انجام خواهم داد. يا ابالحسن !
در اين وقت موسى بن جعفر عليه السلام از جاى برخاست و هارون نيز به احترام او از جا بلند شد. صورت و چشمانش را بوسيد. سپس روى به جانب من و برادرانم امين و مؤ تمن گفت :
- ركاب پسر عمو و سرورتان را بگيريد تا سوار شود و لباسهايش را مرتب كنيد و او را تا منزلش بدرقه كنيد. در بين راه موسى بن جعفر پنهانى به من گفت :
- خلافت بعد از پدرت به تو خواهد رسيد. هنگامى كه به خلافت رسيدى با فرزندم خوشرفتارى كن . بدين ترتيب ما حضرت را به خانه رسانيديم و بازگشتيم . من جسورترين فرزند پدرم هارون بودم . وقتى كه مجلس خلوت شد گفتم :
- پدر! اين مرد كه بود كه اين همه درباره او احترام نمودى ؟ از جاى برخاستى ، به استقبالش شتافتى و او را در بالاى مجلس جاى دادى و خود پايين تر از او نشستى . به ما دستور دادى ركابش را بگيريم و تا منزلش بدرقه كنيم .
گفت : او به راستى امام و پيشواى مردم و حجت خداست .
گفتم : مگر اين امتيازها مخصوص شما نيست ؟
گفت : نه ! من به ظاهر پيشواى مردم هستم . از راه غلبه و زور بر جامعه حكومت مى كنم . پسرم ! به خدا سوگند او به خلافت از من و تمام مردم سزاوارتر است . ولى رياست اين حرفها را نمى فهمد. تو كه فرزند من هستى اگر در خلافت و رياست من چشم طمع داشته باشى ، سر از پيكرت برمى دارم . سلطنت عقيم و خوشايند است و خويشاوندى نمى شناسد.
اين جريان گذشت . وقتى كه هارون خواست از مدينه به مكه حركت كند، دستور داد كيسه اى سياه كه در آن دويست دينار بود آوردند و به فضل بن ربيع گفت : اين كيسه را به موسى بن جعفر بده و به او بگو، چون فعلا وضع مالى ما خوب نيست ، بيشتر از اين نتوانستم به شما كمك كنم .
در آينده نزديك احسان بيشترى به شما خواهم كرد.
من از جا برخاستم و گفتم :
- چگونه است ! فرزندان مهاجر و انصار و سايرين بنى هاشم و كسانى كه حسب و نسب آنها را نمى شناسى ، پنج هزار دينار يا چيزى كمتر از آن جايزه دادى ، اما موسى بن جعفر را با آن همه احترام و تجليل كه از ايشان به عمل آوردى ، دويست دينار برابر با كمترين جايزه اى كه به مردم دادى ، به او مى دهى ؟
گفت : اى بى مادر! ساكت باش . اگر آنچه به او وعده دادم ، بپردازم از او در امان نخواهم بود و اطمينان ندارم كه فردا صد هزار شمشير زن ، از شيعيان و دوستان او در مقابل من قيام نكنند. تنگدستى او و خانواده اش براى ما و شما بهتر است از اينكه ثروت داشته باشند.
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Empty جادوگرى كه طعمه شير شد

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 2:34 pm

جادوگرى كه طعمه شير شد

هارون الرشيد از جادوگرى خواست كه در مجلس كارى كند كه حضرت موسى بن جعفر عليه السلام از عهده اش بر نيامده و در ميان مردم شرمنده و سرافكنده گردد. جادوگر پذيرفت .
هنگامى كه سفره انداخته شد، جادوگر حيله اى بكار برد كه هر وقت امام موسى بن جعفر عليه السلام مى خواست نانى بردارد، نان از جلو حضرت مى پريد.
هارون بخاطر اينكه خواسته ناپاكش تاءمين شده بود سخت خوشحال بوده و به شدت مى خنديد.
حضرت موسى بن جعفر عليه السلام سربرداشت . نگاهى به عكس شيرى كه در پرده نقش شده بود نمود و فرمود:
- اى شير خدا! اين دشمن خدا را بگير. ناگهان همان شكل به شكل شيرى بسيار بزرگ درآمده ، جست و جادوگر را پاره پاره كرد.
هارون و خدمتگزارانش از مشاهده اين قضيه مهم ، از ترس بيهوش شدند. پس از آنكه به هوش آمدند. هارون به امام عليه السلام گفت :
- خواهش مى كنم از اين شير بخواه كه پيكر آن مرد را به صورت اول برگرداند. امام موسى بن جعفر عليه السلام فرمود:
- اگر عصاى موسى آنچه را كه از ريسمانها و عصاهاى جادوگران بلعيده بود، برمى گرداند، اين عكس شير هم آن مرد را بر مى گرداند
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Empty عظمت يك بانو

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 2:35 pm

عظمت يك بانو

گروهى از مردم نيشابور، اجتماع كردند. محمد پسر على نيشابورى را انتخاب نمودند و سى هزار و پنجاه هزار درهم و مقدارى پارچه به او دادند تا در مدينه محضر امام موسى بن جعفر عليه السلام برساند.
شطيطه نيشابورى كه زنى مؤ منه بود، يك درهم سالم و تكه پارچه اى كه به دست خود، نخ آن را رشته و بافته بود و چهار درهم ارزش داشت ، آورد و گفت : ((ان الله لايستحيى من الخلق )).
متاعى كه مى فرستم اگر چه ناچيز است ؛ لكن از فرستادن حق امام اگر هم كم باشد نبايد حيا كرد.
محمد مى گويد:
- براى اينكه درهم وى نشانه اى داشته باشد. آن گاه جزوه اى آوردند كه در حدود هفتاد ورق بود و بالاى هر صفحه مساءله اى نوشته بودند و پايين صفحه سفيد مانده بود تا جواب سؤ الها نوشته شود. ورقها را دو تا دو تا روى هم گذاشته ، با سه نخ بسته بودند و روى هر نخ نيز يك مهر زده بودند كه كسى آنها را باز نكند. به من گفتند:
- اين جزوه را شب به امام عليه السلام بده و فرداى آن شب جواب آنها را بگير.
اگر ديدى پاكتها سالم است و مهر نامه ها نشكسته ، مهر پنج عدد را بشكن و پاكتها را باز كن و نگاه كن . اگر جواب مسائل را بدون شكستن مهر داده باشد او امام است و پولها را به ايشان بده و اگر چنان نبود، پولهاى ما را برگردان . محمد بن على از نيشابور حركت كرد و در مدينه وارد خانه عبدالله افطح پسر امام صادق عليه السلام شد. او را آزمايش نمود و متوجه شد او امام نيست . سرگردان بيرون آمده ، مى گفت :
- خدايا! مرا به پيشوايم هدايت كن .
محمد مى گويد:
در اين وقت كه سرگردان ايستاده بودم ، ناگهان غلامى گفت : بيا برويم نزد كسى كه در جستجوى او هستى . مرا به خانه موسى بن جعفر عليه السلام برد.
چشم حضرت كه به من افتاد فرمود:
- چرا نااميد شدى و چرا به سوى ديگران مى روى ؟ بيا نزد من . حجت و ولى خدا من هستم . مگر ابوحمزه بر در مسجد جدم ، مرا به تو معرفى نكرد؟ سپس فرمود:
- من ديروز همه مسائلى را كه احتياج داشتيد جواب دادم ، آن مسائل را با يك درهم شطيطه كه وزنش يك درهم و دو دانگ است كه در ميان كيسه اى است كه چهارصد درهم دارد و متعلق به وازرى مى باشد، بياور و ضمنا پارچه حريرى شطيطه را كه در بسته بندى آن برادران بلخى است ، به من بده .
محمد بن على مى گويد: از فرمايش امام عليه السلام عقل از سرم پريد. هر چه خواسته بود آوردم و در اختيار حضرت گذاشتم . آن گاه درهم و پارچه شطيطه را برداشت و فرمود: ((ان الله لا يستحيى من الحق )) : خدا از حق حيا ندارد. سلام مرا به شطيطه برسان و يك كيسه پول به من داد و فرمود: اين كيسه پول را به ايشان بده كه چهل درهم است .
سپس فرمود: پارچه اى از كفن خودم به عنوان هديه برايش فرستادم كه از پنبه روستاى صيدا قريه فاطمه زهرا عليه السلام است كه خواهرم حليمه دختر امام صادق عليه السلام آن را بافته است و به او بگو پس از فرود شما به نيشابور، نوزده روز زنده خواهد بود. شانزده درهم آن را خرج كند و بيست و چهار درهم باقيمانده را براى مخارج ضرورى خود و مصرف نيازمندان نگهدارد و نمازش را خودم خواهم خواند. آن گاه فرمود:اى ابو جعفر هنگامى كه مرا ديدى پنهان كن و به كسى نگو! زيرا كه صلاح تو در اين است و بقيه پولها و اموالى كه آورده اى به صاحبان آنها برگردان ...
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Empty هرگز كسى را كوچك نشماريم

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 2:36 pm

هرگز كسى را كوچك نشماريم

على بن يقطين از بزرگان صحابه و مورد توجه امام موسى بن جعفر عليه السلام و وزير مقتدر هارون الرشيد بود. روزى ابراهيم جمال (ساربان ) خواست به حضور وى برسد. على بن يقطين اجازه نداد. در همان سال على بن يقطين براى زيارت خانه خدا به سوى مكه حركت كرد و خواست در مدينه خدمت موسى بن جعفر عليه السلام برسد. حضرت روز اول به او اجازه ملاقات نداد. روز دوم محضر امام عليه السلام رسيد. عرض كرد:
آقا! تقصير من چيست كه اجازه ديدار نمى دهى ؟
حضرت فرمود:
- به تو اجازه ملاقات ندادم ، به خاطر اينكه تو برادرت ابراهيم جمال را كه به درگاه تو آمده و تو به عنوان اينكه او ساربان و تو وزير هستى اجازه ملاقات ندادى . خداوند حج تو را قبول نمى كند مگر اينكه ابراهيم را از خود، راضى كنى .
مى گويد عرض كردم :
- مولاى من ! ابراهيم را چگونه ملاقات كنم در حاليكه من در مدينه ام و او در كوفه است . امام عليه السلام فرمود:
- هنگامى كه شب فرا رسيد، تنها به قبرستان بقيع برو، بدون اينكه كسى از غلامان و اطرافيان بفهمد. در آنجا شترى زين كرده و آماده خواهى ديد. سوار بر آن مى شوى و تو را به كوفه مى رساند.
على بن يقطين به قبرستان بقيع رفت . سوار بر آن شتر شد. طولى نكشيد در كوفه مقابل در خانه ابراهيم پياده شد. درب خانه را كوبيده و گفت :
- من على بن يقطين هستم .
ابراهيم از درون خانه صدا زد: على بن يقطين ، وزير هارون ، در خانه من چه كار دارد؟
على گفت : مشكل مهمى دارم .
ابراهيم در را باز نمى كرد. او را قسم داد در را باز كند. همين كه در باز شد، داخل اتاق شد. به التماس افتاد و گفت :
- ابراهيم ! مولايم امام موسى بن جعفر مرا نمى پذيرد، مگر اينكه تو از تقصير من بگذرى و مرا ببخشى .
ابراهيم گفت : خدا تو را ببخشد.
وزير به اين رضايت قانع نشد. صورت بر زمين گذاشت . ابراهيم را قسم داد تا قدم روى صورت او بگذارد؛ ولى ابراهيم به اين عمل حاضر نشد. مرتبه دوم او را قسم داد. وى قبول نمود، پا به صورت وزير گذاشت . در آن لحظه اى كه ابراهيم پاى خود را روى صورت على بن يقطين گذاشته بود، على مى گفت :
- ((اللهم اءشهد)) . خدايا! شاهد باش .
سپس از منزل بيرون آمد. سوار بر شتر شد و در همان شب ، شتر را بر در خانه امام در مدينه خواباند و اجازه خواست وارد شود. امام اين دفعه اجازه داد و او را پذيرفت .
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Empty آهوى پناهنده !

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 2:37 pm

آهوى پناهنده !

پسر سلطان سنجر (پادشاه ايران ) يا پسر يكى از وزيرانش به تب شديد مبتلا شد. پزشكان نظر دادند كه بايد به تفريح رفته ، خود را به شكار مشغول نمايد. از آن وقت كارش اين بود كه هر روز با بعضى از نوكران و خدمتكارانش به گردش و شكار برود. در يكى از روزها با بعضى از نوكران و خدمتكارانش به گردش و شكار برود. در يكى از روزها آهويى از مقابلش ‍ گذشت . او با اسب آهو را به سرعت دنبال مى كرد. حيوان به بارگاه حضرت امام رضا عليه السلام پناه برد. شاهزاده نيز خود را به آن پناهگاه با عظمت امام عليه السلام رسانيد. دستور داد آهو را شكار كنند. ولى سپاهيانش ‍ جراءت نكردند به اين كار اقدام نمايند و از اين پيشامد سخت در تعجب بودند. سپس به نوكران و خدمتكاران دستور داد از اسب پياده شوند.
خودش نيز پياده شد. با پاى برهنه و با كمال ادب به سوى مرقد شريف امام عليه السلام قدم برداشت و خود را روى قبر حضرت انداخت و با ناله و گريه رو به درگاه خداوند نموده و شفاى مريضى خويش را از امام عليه السلام خواست و همان لحظه دعايش مستجاب شد و شفا يافت . همه اطرافيان خوشحال شدند و اين مژده را به سلطان رساندند كه فرزندش به بركت قبر امام رضا عليه السلام شفا يافته و گفتند:
- شاهزاده در كنار قبر امام عليه السلام بماند و برنگردد تا بناها و كارگران بيايند بر روى قبر امام بارگاهى بسازند و در آنجا شهرى زيبا شود و يادگارى از او بماند.
پادشاه از شنيدن اين مژده شاد گشت و سجده شكر به جاى آورد. فورا معماران و بناها را فرستاد و روى قبر مبارك آن حضرت گنبد و بارگاهى ساختند و اطراف شهر را ديواركشى كردند.
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Empty رفاقت با خردمندان

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 2:38 pm

رفاقت با خردمندان

امام رضا عليه السلام مى فرمايد:
اگر دوست دارى كه نعمت بر تو هميشگى باشد، جوانمردى تو كامل گردد و زندگيت رونق يابد، بردگان و افراد پست را در كار خود شريك مساز؛ زيرا اگر امانتى در اختيار آنان بگذارى بر تو خيانت مى كنند. اگر از مطلبى براى تو صحبت كنند به تو دروغ گويند و اگر گرفتار مشكلات و درمانده شوى تو را تنها گذارده و خوار كنند. چه مشكلى دارى از اينكه با افراد عاقل رفيق و هم صحبت شوى . چنانچه كرم و بزرگوارى او را نپسندى ، لااقل از عقل و خرد او بهره مند شوى . از بد اخلاقى دورى كن و مصاحبت با افراد كريم و بزرگوار را هيچ وقت از دست مده . اگر عقل و خرد او مورد پسندت نباشد، مى توانى در پرتو عقل خود، از بزرگوارى او سودمند شوى و تا مى توانى از آدم احمق و پست بگريز
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Empty مجلس بزم و شادمانى به هم خورد

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 2:39 pm

مجلس بزم و شادمانى به هم خورد

متوكل (خليفه خون ريز عباسى ) از توجه مردم به امام هادى عليه السلام سخت نگران و در وحشت بود. بعضى مفسده جويان نيز به متوكل گزارش ‍ داده بودند كه در خانه امام هادى عليه السلام اسلحه ، نوشته ها و اشياء ديگر جمع آورى شده تا او عليه خليفه قيام كند.
متوكل بدون اطلاع گروهى از دژخيمان خود را به منزل آن حضرت فرستاد ماءموران به خانه امام هادى عليه السلام هجوم آوردند. ولى هر چه گشتند چيزى نيافتند آن گاه به سراغ امام رفتند و حضرت را در اتاقى تنها ديدند كه در به روى خود بسته و لباس پشمى بر تن دارد و روى شن و ماسه نشسته و به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است . امام را در آن حال دستگير كرده نزد متوكل بردند و به او گفتند كه ما در خانه اش چيزى نيافتيم و او را ديديم رو به قبله نشسته و قرآن مى خواند.
متوكل عباسى در صدر مجلس عيش نشسته بود. جام شرابى در دست داشت و ميگسارى مى كرد در اين حال امام عليه السلام وارد شد. چون امام عليه السلام را ديد عظمت و هيبت امام او را فراگرفت . بى اختيار حضرت را احترام نمود و ايشان را در كنار خود نشاند و جام شراب را به آن حضرت تعارف كرد.
امام عليه السلام فرمود: به خدا سوگند! هرگز گوشت و خون من با شراب آميخته نشده ، مرا از اين عمل معاف بدار.
متوكل ديگر اصرار نكرد سپس گفت :
پس شعرى بخوانيد و با خواندن اشعار محفل ما را رونق ببخشيد امام عليه السلام فرمود:
- من اهل شعر نيستم و شعر چندانى نمى دانم .
خليفه گفت :
- چاره اى نيست بايد بخوانى .
امام عليه السلام اشعارى خواند كه ترجمه آنها اين گونه است :
((زمامداران قدرتمند و خون ريز بر قله كوهساران بلند، شب را به روز مى آوردند در حاليكه مردان دلاور و نيرومند از آنان پاسدارى مى كردند. ولى قله هاى بلند نتوانست آنان را از خطر مرگ برهاند.
آنان پس از مدتها عزت و عظمت از قله آن كوههاى بلند به زير كشيده شدند و در گودالها (قبرها) جايشان دادند، چه منزل و آرامگاه ناپسندى و چه بد فرجامى !))
پس از آن كه آنان در گورها قرار گرفتند، فريادگرى بر آنان فرياد زد: چه شد آن دست بندهاى زينتى و كجا رفت آن تاجهاى سلطنتى و زيورهايى كه بر خود مى آويختند؟
كجاست آن چهره هاى نازپرورده كه همواره در حجله هاى مزين پس ‍ پرده هاى الوان به سر مى بردند؟
در اين هنگام قبرها به جاى آنان با زبان فصيح پاسخ دادند و گفتند: اكنون بر سر خوردن آن رخسارها كرمها مى جنگند.
آنان مدت زمانى در اين دنيا خوردند و آشاميدند؛ ولى اكنون آنان كه خورنده همه چيز بودند خود خوراك حشرات و كرمهاى گور شدند.(63)
سخنان امام عليه السلام چنان بر دل سخت تر از سنگ متوكل اثر بخشيد كه بى اختيار گريست به طورى كه اشك ديدگانش ريش وى را تر نمود!
حاضران مجلس نيز گريستند متوكل كاسه شراب را به زمين زد و مجلس ‍ عيش و نوش بهم خورد.
به دنبال آن چهار هزار دينار به امام عليه السلام تقديم كرد و امام عليه السلام را بااحترام به منزل خود بازگرداند
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Empty استخوان پيامبر و باران رحمت

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 2:43 pm

استخوان پيامبر و باران رحمت

در زمانى كه امام حسن عسكرى عليه السلام در زندان بود در سامراء قحط سالى شد و باران نيامد. خليفه وقت (معتمد) دستور داد تا همه براى نماز استسقاء (طلب باران ) به صحرا بروند. مردم سه روز پى در پى براى نماز به مصلى رفتند و دعا كردند ولى باران نيامد.
روز چهارم ((جاثليق )) بزرگ اسقفهاى مسيحى با نصرانيها و رهبانان به صحرا رفتند. در ميان آنها راهبى بود. همين كه دست به دعا برداشت باران درشت به شدت باريد بسيارى از مسلمانان از ديدن اين واقعه شگفت زده شده و تمايل به دين مسيحيت پيدا كردند اين قضيه بر خليفه ناگوار آمد ناگزير دستور داد امام را به دربار آوردند خليفه به حضرت گفت : به فرياد امت جدت برس كه گمراه شدند!
امام عليه السلام فرمود: فردا خودم به صحرا رفته و شك و ترديد را به يارى خداوند از ميان برمى دارم .
همان روز جاثليق با راهب ها براى طلب باران بيرون آمد و امام حسن عسكرى عليه السلام نيز با عده اى از مسلمانان به سوى صحرا حركت نمود همين كه ديد راهب دست به دعا بلند كرد به يكى از غلامان خود فرمود:
دست راست او را بگير و آنچه را در ميان انگشتان اوست بيرون آور.
غلام ، دستور امام عليه السلام را انجام داد و از ميان دو انگشت او استخوان سياه فامى را بيرون آورد امام عليه السلام استخوان را گرفت . آن گاه فرمود:
- حالا طلب باران كن !
راهب دست به دعا برداشت و تقاضاى باران نمود. اين بار كه آسمان كمى ابرى بود، صاف شد و آفتاب طلوع كرد.
خليفه پرسيد: اين استخوان چيست ؟
امام عليه السلام فرمود: اين استخوان پيامبرى از پيامبران الهى است كه اين مرد از قبر يكى از پيامبران خدا برداشته است . هرگاه استخوان پيامبران ظاهر گردد آسمان به شدت مى بارد.(66)
بدين گونه حقيقت بر همگان آشكار گشت و مسلمانان آرامش دل پيدا كردند.
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 4 Empty يك ماءموريت كاملا محرمانه

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 2:43 pm

يك ماءموريت كاملا محرمانه

بشر پسر سليمان كه از فرزندان ابو ايوب انصارى و يكى از شيعيان مخلص و همسايه امام على النقى و امام حسن عسكرى عليه السلام بود مى گويد: روزى كافور، خدمتگزار حضرت على النقى عليه السلام نزد من آمد و گفت : امام تو را به حضورش خواسته است چون خدمت حضرت رسيدم و در مقابلش نشستم ، فرمود:
اى بشر! تو از فرزندان انصار هستى . از همان دودمانى كه در مدينه به يارى پيغمبر خدا برخاستند و محبت ما اهلبيت هميشه در خاندان شما بوده است . بدين جهت شما مورد اطمينان ما مى باشيد. اكنون ماءموريت كاملا محرمانه اى را بر عهده تو مى گذارم كه فضيلت ويژه اى براى تو است و با انجام آن بر ديگر شيعيان امتيازى داشته باشى .
پس از آن حضرت نامه به خط و زبان رومى نوشت مهر كرد و به من داد و كيسه زرد رنگى كه دويست و بيست دينار سكه طلا در آن بود بيرون آورد سپس فرمود:
اين كيسه طلا را نيز بگير و به سوى بغداد حركت و صبح روز فلان ، در كنار پل فرات حاضر باش هنگامى كه قايقهاى حامل اسيران به آنجا رسيد، مى بينى گروهى از كنيزان را براى فروش آورده اند. عده اى از نمايندگان ارتش بنى عباس و تعداد كمى از جوانان عرب به قصد خريد در آنجا گرد آمده اند و هر كدام سعى دارد بهترينش را بخرد.
در اين موقع تو نيز شخصى به نام عمر بن زيد (برده فروش ) را مرتب زير نظر داشته باش . او كنيزى را براى فروش به مشتريان عرضه مى كند كه داراى نشانه هاى چنين و چنان است ؛ از جمله : دو لباس حرير پوشيده و به شدت از نامحرمان پرهيز مى كند. هرگز اجازه نمى دهد كسى به او نزديك شود يا چهره او را ببيند.
آن گاه صداى ناله او را از پس پرده مى شنوى كه به زبان رومى گويد: واى كه پرده عصمتم دريده شد و شخصيتم از بين رفت .
يكى از مشتريان به برده فروش خواهد گفت : من او را به سيصد دينار مى خرم زيرا عفت و حجابش مرا به خريد وى بيشتر علاقمند كرد. كنيز به او خواهد گفت : من به تو ميل و رغبت ندارم اگر چه در قيافه حضرت سليمان ظاهر شوى و داراى حشمت و سلطنت او باشى دلت بر اموالت بسوزد و بيهوده پول خود را خرج نكن !
برده فروش مى گويد، پس چه بايد كرد؟ تو كه با هيچ مشترى راضى نمى شوى ؟ من ناگزيرم تو را بفروشم .
كنيز اظهار مى كند چرا شتاب مى كنى ؟ بگذار خريدارى كه قلبم به وفا و صفاى او آرام گيرد و دل بخواه من باشد پيدا شود.
در اين وقت نزد برده فروش برو و به او بگو يكى از بزرگان نامه اى به خط و زبان رومى نوشته و در آن بزرگوارى ، سخاوت ، نجابت و ديگر اخلاق خويش را بيان داشته است . اكنون اين نامه را به كنيز بده تا بخواند و از خصوصيات و اخلاص نويسنده آن آگاه گردد. اگر مايل شد من از طرف نويسنده نامه وكالت دارم اين كنيز را براى ايشان بخرم .
بشر مى گويد: من از محضر امام خارج شدم و به سوى بغداد حركت كردم و همه دستورات امام را انجام دادم .
وقتى نامه در اختيار كنيز قرار گرفت نامه را خواند و از خوشحالى به شدت گريست . روى به عمر بن زيد برده فروش كرد و گفت :
بايد مرا به صاحب اين نامه بفروشى من به او علاقمندم . قسم به خدا! اگر مرا به او نفروشى خودكشى مى كنم و تو مسؤ ول هلاكت جان من خواهى بود. اين قضيه سبب شد تا من در قيمت آن بسيار گفتگو كنم و سرانجام به همان مبلغى كه مولايم (امام ) به من داده بود به توافق رسيديم . من پولها را به او دادم و او نيز كنيز را كه بسيار شاد و خرم بود، به من تحويل داد.
من همراه آن بانو به منزلى كه براى وى در بغداد اجاره كرده بودم آمديم ؛ اما كنيز از نهايت خوشحالى آرامش نداشت نامه حضرت را از جيبش بيرون مى آورد و مرتب مى بوسيد. آن را بر ديدگانش مى گذاشت و به صورتش ‍ مى ماليد.
گفتم : اى بانو! من از تو درشگفتم . چطور نامه اى را مى بوسى كه هنوز صاحبش را نديده و نمى شناسى ؟
گفت : اى بيچاره كم معرفت نسبت به مقام فرزندان پيغمبران ! خوب گوش ‍ كن و به گفتارم دل بسپار تا حقيقت براى تو روشن گردد.
خاطرات شگفت انگيز يك دختر خوشبخت !
نام من ملكيه دختر يشوعا هستم . پدرم فرزند پادشاه روم است . مادرم از فرزندان شمعون صفا وصى حضرت عيسى عليه السلام و از ياران آن پيغمبر به شمار مى آيد. خاطرات عجيب و حيرت انگيزى دارم كه اكنون براى تو نقل مى كنم :
- من دخترى سيزده ساله بودم كه پدر بزرگم - پادشاه روم - خواست مرا به پسر برادرش تزويج كند.
سيصد نفر از رهبران مذهبى و رهبانان نصارا كه همه از نسل حواريون حضرت عيسى عليه السلام بودند و هفتصد نفر از اعيان و اشراف كشور و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان ارتش و بزرگان مملكت را دعوت نمود. با حضور دعوت شدگان - در قصر امپراطور روم - جشن شكوهمند ازدواج من آغاز گرديد. آن گاه تخت شاهانه اى را كه با جواهرات آراسته بودند در وسط قصر روى چهل پايه قرار دادند. داماد را با تشريفات ويژه اى روى تخت نشاندند و صليبها را بر بالاى آن نصب كردند و خدمتگزاران كمر به خدمت بستند و اسقفها در گرداگرد داماد حلقه وار ايستادند. انجيل را باز كردند تا عقد ازدواج را مطابق آئين مسيحيت بخوانند. ناگهان صليبها از بالا بر زمين افتادند و پايه هاى تخت درهم شكست داماد نگون بخت بر زمين افتاد و بيهوش گشت رنگ از رخسار اسقفها پريد و لرزه بر اندامشان افتاد بزرگ اسقفها روى به پدرم كرد و گفت : پادشاها! اين حادثه نشانه نابودى مذهب مسيح و آيين شاهنشاهى است چنين كارى را نكن و ما را نيز از انجام اين مراسم شوم معاف بدار! پدربزرگم نيز اين واقعه را به فال بد گرفت . در عين حال دستور داد پايه هاى تخت را درست كنند و صليبها را در جايگاه خود قرار دهند برادر داماد بخت برگشته را روى تخت بگذارند بار ديگر مراسم عقد را برگزار نمايند. هر طور است مرا به ازدواج درآورند تا اين نحس و شومى به ميمنت داماد از خانواده آنها برطرف شود.
مجلس جشن بار ديگر به هم ريخت
به فرمان امپراطور روم بار ديگر مجلس را آراستند. صليبها در جايگاه خود قرار گرفت . تخت جواهر نشان بر روى چهل پايه استوار گرديد. داماد جديد را بر تخت نشاندند بزرگان لشكرى و كشورى آماده شدند تا مراسم اين ازدواج شاهانه انجام گيرد. اما همين كه انجيل ها را گشودند تا عقد ازدواج ما را مطابق آيين مسيحيت بخوانند.
ناگهان حوادث وحشتناك گذشته تكرار شد صليبها فرو ريخت پايه هاى تخت شكست داماد بدبخت از تخت بر زمين افتاد و از هوش رفت . مهمانان سراسيمه پراكنده شدند و مجلس جشن به هم ريخت و بدون آنكه پيوند ازدواج ما صورت بگيرد پدربزرگم افسرده و غمناك از قصر خارج شد و به حرمسرا رفت و پرده ها را انداخت .))
رؤ ياى سرنوشت ساز
من نيز به اتاق خود برگشتم شب فرا رسيد. به خواب رفتم در آن شب خوابى ديدم كه سرنوشت آينده ام را رقم زد.
در خواب ديدم ؛ حضرت عيسى عليه السلام و شمعون صفا و گروهى از حواريون در قصر پدربزرگم گرد آمده اند و در جاى تخت منبرى بسيار بلند كه نور از آن مى درخشيد قرار دارد.
در اين وقت ، حضرت محمد صلى الله عليه و آله و داماد و جانشين آن حضرت على عليه السلام و جمعى از فرزندانش وارد قصر شدند حضرت عيسى عليه السلام از آنان استقبال نمود و حضرت محمد صلى الله عليه و آله را به آغوش گرفت و معانقه كرد. در آن حال حضرت محمد صلى الله عليه و آله فرمود:
اى روح الله ! من آمده ام مليكه دختر وصى تو شمعون را براى اين پسرم (امام حسن عسكرى عليه السلام ) خواستگارى كنم .
حضرت عيسى عليه السلام نگاهى به شمعون كرده و گفت :
اى شمعون سعادت به تو روى آورده با اين ازدواج مبارك موافقت كن و نسل خودت را با نسل آل محمد صلى الله عليه و آله پيوند بزن !
شمعون اظهار داشت : اطاعت مى كنم .
سپس حضرت محمد صلى الله عليه و آله در بالاى منبر قرار گرفت و خطبه خواند و مرا به فرزندش (امام حسن عسكرى عليه السلام ) تزويج نمود.
حضرت عيسى عليه السلام حواريون و فرزندان حضرت محمد صلى الله عليه و آله همگى گواهان اين ازدواج بودند.
هنگامى كه از خواب بيدار شدم از ترس جان خوابم را به پدر و پدربزرگم نگفتم زيرا ترسيدم از خوابم آگاه شوند مرا بكشند.
بدين جهت ماجراى خوابم را در سينه ام پنهان كردم به دنبال آن آتش محبت امام حسن عسكرى عليه السلام چنان در كانون دلم شعله ور گشت كه از خوردن و آشاميدن بازماندم كم كم رنجور و ضعيف گشتم عاقبت بيمار شدم دكترى در كشور روم نماند مگر آن كه پدربزرگم براى معالجه من آورد ولى هيچ كدام سودى نبخشيد چون از معالجه ها ماءيوس شد از روى محبت گفت : نور چشمم ! آيا در دلت آرزويى هست تا بر آورده سازم ؟ گفتم :
- پدر مهربانم ! درهاى نجات را به رويم بسته مى بينم . اما اگر از شكنجه و آزار اسيران مسلمان كه در زندان تواند دست بردارى و آنان را از قيد و بند زندان آزاد سازى اميدوارم حضرت عيسى عليه السلام و مادرش مرا شفا دهند.
پدرم خواهش مرا قبول كرد و من نيز به ظاهر اظهار بهبودى كردم و كم كم غذا خوردم پدرم خوشحال شد و بيشتر از پيش با اسيران مسلمان مدارا نمود.
رؤ ياى دوم پس از چهارده شب
بعد از چهارده شب بار ديگر در خواب ديدم كه بانوى بانوان حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام و مريم خاتون و هزار نفر از حواريون بهشت تشريف آوردند. حضرت مريم روى به من فرمود: اين سرور بانوان جهان ، مادر همسر تو است .
من دامن حضرت زهرا عليهاالسلام را گرفته و گريستم و از نيامدن امام حسن عسكرى عليه السلام به ديدنم شكايت كردم .
حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود:
تا وقتى كه تو در دين نصارا هستى فرزندم بديدار تو نخواهد آمد و اين خواهرم مريم از دين تو به خدا پناه مى برد. حال اگر مى خواهى خدا و حضرت عيسى عليه السلام و مريم از تو راضى شوند و فرزندم به ديدارت بيايد به يگانگى خداوند و رسالت پدرم حضرت محمد صلى الله عليه و آله اقرار كن و كلمه شهادتين (اءشهد ان لا اله الا الله و اءشهد اءن محمدا رسول الله ) را بر زبان جارى ساز. وقتى اين كلمات را گفتم فاطمه عليهاالسلام مرا به آغوش كشيد. روحم آرامش يافت و حالم بهتر شد. آن گاه فرمود:
اكنون در انتظار فرزندم حسن عسكرى عليه السلام باش . به زودى او را به ديدارت مى فرستم .
سومين رؤ يا و ديدار معشوق
آن روز به سختى پايان پذيرفت . با فرا رسيدن شب به خواب رفتم . شايد به ديدار دوست نايل شوم . خوشبختانه امام حسن عسگرى عليه السلام را در خواب ديدم و به عنوان شكوه گفتم :
- اى محبوب دلم ! چرا بر من جفا كردى و در اين مدت به ديدارم نيامدى ؟ من كه جانم را در راه محبت تو تلف كردم .
فرمود: نيامدن من به ديدارت هيچ علتى نداشت ، جز آنكه تو در مذهب نصارا بودى و در آيين مشركان به سر مى بردى حال كه اسلام پذيرفتى من هر شب به ديدارت خواهم آمد تا اينكه خداوند ما را در ظاهر به وصال يكديگر برساند.
از آن شب تاكنون هيچ شبى مرا از ديدارش محروم نكرده است و پيوسته در عالم رؤ يا به ديدار آن معشوق نايل گشته ام .
ماجراى اسيرى دختر امپراطور روم
بشر مى گويد: پرسيدم چگونه به دام اسارت افتاديد؟
جواب داد:
در يكى از شبها در عالم رؤ يا امام حسن عسكرى عليه السلام به من فرمود: پدربزرگ تو در همين روزها سپاهى به جنگ مسلمانان مى فرستد و خودش ‍ نيز با سپاهيان به جبهه نبرد خواهد رفت . تو هم از لباس زنانى كه براى خدمت در پشت جبهه در جنگ شركت مى كنند بپوش و بطور ناشناس ‍ همراه زنان خدمتگزار به سوى جبهه حركت كن تا به مقصد برسى .
پس از چند روز سپاه روم عازم جبهه نبرد شد. من هم مطابق گفته امام خود را به پشت جبهه رساندم .
طولى نكشيد كه آتش جنگ شعله ور شد. سرانجام سربازان خط مقدم اسلام ما را به اسارت گرفتند.
سپس با قايقها به سوى بغداد حركت كرديم چنانكه ديدى در ساحل رود فرات پياده شديم و تاكنون كسى نمى داند كه من نوه قيصر امپراطور روم هستم تنها تو مى دانى آن هم به خاطر اينكه خودم برايت بازگو كردم .
البته در تقسيم غنايم جنگى به سهم پيرمردى افتادم . وى نامم را پرسيد چون نمى خواستم شناخته شوم خود را معرفى نكردم فقط گفتم نامم نرجس است .
بشر مى گويد: پرسيدم جاى تعجب است ! تو رومى هستى ؛ اما زبان عربى را بخوبى مى دانى .
گفت :
آرى ! پدربزرگم در تربيت من بسيار سعى و كوشش داشت و مايل بود آداب ملل و اقوام را ياد بگيرم لذا دستور داد خانمى را كه به زبان عربى آشنايى داشت و مترجم او بود، شب و روز زبان عرب را به من بياموزد. از اين رو زبان عربى را بخوبى ياد گرفتم و توانستم به زبان عربى صحبت كنم .
مليكه خاتون و هديه آسمانى
بشر مى گويد:
- پس از توقف كوتاه از بغداد به سامراء حركت كرديم . هنگامى كه او را خدمت امام على النقى عليه السلام بردم ، حضرت پس از احوالپرسى مختصر فرمود:
چگونه خدا عزت اسلام و ذلت نصارا و عظمت حضرت محمد صلى الله عليه و آله و خاندان او را به شما نشان داد؟
پاسخ داد:
اى پسر پيغمبر! چه بگويم درباره چيزى كه شما به آن از من آگاه تريد!
سپس حضرت فرمود: به عنوان احترام مى خواهم هديه اى به تو بدهم . ده هزار سكه طلا يا مژده مسرت بخشى كه مايه شرافت هميشگى و افتخار ابدى توست كدامش را انتخاب مى كنى ؟
عرض كرد: مژده فرزندى به من بدهيد.
فرمود: تو را بشارت باد به فرزندى كه به خاور و باختر فرمانروا گردد و زمين را پر از عدل و داد كند پس از آنكه با ظلم و جور پر شده باشد. (69)
مليكه عرض كرد: پدر اين فرزند كيست ؟
حضرت فرمود:
پدر اين فرزند شايسته همين شخصيتى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در فلان وقت در عالم خواب تو را براى خواستگارى نمود. سپس امام هادى عليه السلام پرسيد: در آن شب حضرت مسيح عليه السلام و جانشينش تو را به چه كسى تزويج كردند؟
عرض كرد: به فرزند شما، امام حسن عسكرى عليه السلام .
فرمود: او را مى شناسى ؟
عرض كرد: از آن شبى كه به وسيله حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام مسلمان شدم ، شبى نبود كه آن حضرت به ديدارم نيامده باشد.
پايان انتظار وصال
سخن كه به اينجا رسيد امام على النقى عليه السلام به (كافور) خادم خود فرمود: خواهرم حكيمه را بگو نزد من بيايد چون حكيمه خاتون محضر امام رسيد، حضرت فرمود:
- خواهرم ! اين است آن بانوى گرامى كه در انتظارش بودم .
تا حكيمه خاتون اين جمله را شنيد، مليكه را به آغوش گرفت . روبوسى كرد و خيلى خوشحال شد.
آن گاه امام عليه السلام فرمود: خواهرم ! اين بانو را به خانه ببر و مسايل دينى را به او ياد بده اين نو عروس همسر امام عسكرى عليه السلام و مادر قائم آل محمد صلى الله عليه و آله است .
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

Page 4 of 4 Previous  1, 2, 3, 4

Back to top

- Similar topics

 
Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum