Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.
Log in

I forgot my password

Latest topics
» کندن موی سر؛ بیماری ژنتیکی یا اختلالات روانی
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 EmptyFri Sep 18, 2009 6:50 am by tendownstreet

» نقش سویا در کاهش عوارض دوران یائسگی
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 EmptyFri Sep 18, 2009 6:48 am by tendownstreet

» قطع قاعدگی به هزار و یک علت
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 EmptyFri Sep 18, 2009 6:47 am by tendownstreet

» خانم ها باید مراقب باشند
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 EmptyFri Sep 18, 2009 6:47 am by tendownstreet

» آنچه زنان درباره ‌اش کمتر حرف‌ می ‌زنند
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 EmptyFri Sep 18, 2009 6:46 am by tendownstreet

» بهبود جوش با قرص ضدبارداری
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 EmptyFri Sep 18, 2009 6:45 am by tendownstreet

» عفونت های دستگاه ادراری زنان
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 EmptyFri Sep 18, 2009 6:45 am by tendownstreet

» بهبود کیفیت زندگی در زنان یائسه
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 EmptyFri Sep 18, 2009 6:44 am by tendownstreet

» هشت روش طلائی درمان دردهای پیش از قاعدگی
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 EmptyFri Sep 18, 2009 6:44 am by tendownstreet

لینک

برای تبادل لینک با مدیر سایت(salar)تماس بگیرید.

جک جک جکستانه ببم جان بیا وبخند

جدیدترین اخبار ورزشی

 

 

 

 

Statistics
We have 24 registered users
The newest registered user is quibernh

Our users have posted a total of 2246 messages in 615 subjects
تبلیغات
تبلیغ شما اینجا
برای تبلیغات با مدیر سایت(salar)تماس بگیرید.
Top posters
tendownstreet (1109)
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Vote_lcapداستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Voting_barداستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Vote_rcap 
akbar (1100)
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Vote_lcapداستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Voting_barداستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Vote_rcap 
sanaz (33)
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Vote_lcapداستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Voting_barداستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Vote_rcap 
sima (2)
داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Vote_lcapداستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Voting_barداستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Vote_rcap 


داستانهای بحارالنوار 2

Page 2 of 4 Previous  1, 2, 3, 4  Next

Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty شعله حسد

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 12:57 pm

شعله حسد

در اواخر تابستان و در شب دوازدهم ماه رجب سال 218 (ه‍- ق ) ماءمون خليفه عباسى از دنيا رفت و در ناحيه طرسوس (79) به خاك سپرده شد. برادرش معتصم زمام خلافت را عهده دار گشت .
معتصم كه از هر راه ممكن جهت تثبيت پايه هاى زمامدارى خويش ‍ تلاش مى كرد، براى جلوگيرى از خطرهاى احتمالى از ناحيه امام جواد عليه السلام و اينكه تحت مراقبت شخصى قرار گيرند، ايشان را از مدينه به بغداد آورد.
هنوز از اقامت امام عليه السلام در بغداد مدت زيادى نگذشته بود كه به اشاره معتصم خليفه عباسى به وسيله زهر آن حضرت به شهادت رسيدند. اين حادثه ، به دنبال ماجرايى پيش آمد كه داستانش چنين است .
زرقان دوست صميمى ابن ابى دُآد(80) بود مى گويد:
روزى ابن ابى دآد از نزد معتصم بازگشت در حالى كه سخت غمگين بود. علت اندوه را جويا شدم . پاسخ داد:
- امروز آرزو كردم كه كاش بيست سال پيش از اين مرده بودم .
گفتم :
- براى چه ؟
جواب داد:
- به خاطر واقعه اى كه از ابوجعفر، امام جواد عليه السلام ، در حضور معتصم عليه من رخ داد.
- مگر چه پيش آمد؟
- دزدى را نزد مجلس خليفه آوردند دزد به سرقت خود اعتراف كرد و از خليفه خواست با اجراى حد او را پاك سازد. خليفه فقها را گرد آورد و ابوجعفر را نيز حاضر كرد، از ما پرسيد دست دزد از كجا بايد قطع شود؟ من گفتم :
از مچ دست .
گفت :
به چه دليل ؟
گفتم :
دست از انگشتان است تا مچ ، زيرا كه خداوند در آيه (تيمم ) فرموده است : ((فامسحوا بوجوهكم و ايديكم ))(81) ((صورت و دستهايتان را مسح كنيد)) منظور از دست در اين آيه ، انگشتان تا مچ دست است .
عده اى از فقها نيز با من موافق شدند و گفتند دست دزد بايد از مچ قطع گردد، ولى عده اى ديگر گفتند دست دزد را از آرنج بايد قطع كرد، چون خداوند در آيه وضو مى فرمايد: ((و ايدكم الى المرافق )) يعنى ((دست هاى خويش را تا آرنج ها بشوييد!)) و اين آيه دلالت دارد بر اينكه حد دست آرنج است .
سپس معتصم رو به ابوجعفر كرد و پرسيد:
در اين مساءله چه نظر داريد؟
ايشان اظهار نمود:
حاضران در اين باره سخن گفتند، مرا معاف بدار!
متعصم بار ديگر سخنش را تكرار كرد و او عذر خواست . در آخر، معتصم گفت تو را به خداوند سوگند! آنچه را در اين باره مى دانى بگو.
امام جواد عليه السلام گفت :
حال كه مرا قسم دادى ، نظرم را مى گويم . اينها به خطا رفتند زيرا فقط انگشتان دزد بايد قطع شد، و كف دست بماند.
معتصم پرسيد:
دليل اين فتوا چيست ؟
گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمود است سجده با هفت عضو بدن تحقق مى يابد، صورت (پيشانى )، دو كف دست ، دو سر زانو، دو پا (دو انگشت بزرگ پا.) بنابراين ، اگر دست دزد از مچ يا از آرنج قطع شود، ديگر دستى براى او نمى ماند تا هنگام سجده آن را بر زمين گذارد.
و نيز خداى متعال فرموده است :
((و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا)) ((سجده گاهها از آن خداست . پس هيچ كس را همپايه و همسنگ با خدا قرار ندهيد)) منظور از سجده گاهها اعضاى هفتگانه است كه سجده بر آنها انجام مى گيرد، و آنچه براى خداست قطع نمى شود.
معتصم از اين بيان خوشش آمد و دستور داد فقط انگشتان دزد را قطع كردند..
ابن ابى دآد مى گفت :
در اين هنگام ، حالتى بر من رخ داد كه گويى قيامت بر پا شده است و آرزو كردم كه كاش مرده بودم و چنين روزى را نمى ديدم .
پس از سه روز نزد معتصم رفته به او گفتم :
توصيه خيرخواهانه خليفه بر من واجب است ، من مى خواهم در موردى با شما صحبت كنم كه مى دانم به واسطه آن وارد آتش جهنم مى شوم .
معتصم گفت :
كدام صحبت ؟
گفتم :
خليفه در مجلس خويش ، فقها و علما را براى حكمى از احكام دين جمع مى كند و از آنان در شرايطى كه رؤ ساى لشگرى و كشورى حضور دارند و تمام گفتگوها را مى شنوند، حكم مساءله اى را مى پرسند و آنان جواب مى دهند، ولى نظر فقها را نمى پذيرند و تنها سخن مردى را قبول مى كنند كه نيمى از مسلمانان به امامت و پيشوايى وى اعتقاد دارند و ادعا مى كنند كه او سزاوار خلافت است ، اين كار براى خليفه پسنديده نيست !
در اين هنگام سيماى خليفه دگرگون شد و فهميد چه اشتباهى كرده آن گاه گفت :
خداوند تو را پاداش دهد كه مرا توصيه خوبى كردى .
سپس روز چهارم به يكى از دبيران (كتّاب ) دستور داد ابوجعفر، (امام جواد عليه السلام )، را به خانه اش دعوت كند. او نيز چنين كرد، ولى امام نپذيرفت و عذر خواست . اما وى در دعوت خويش اصرار ورزيد و گفت : من شما را به مهمانى دعوت مى كنم و آرزو دارم قدم به خانه ام بگذاريد تا من از مقدم شما تبرك جويم . چند تن از وزراى خليفه نيز آرزوى ديدار شما را در منزل من دارند.
امام عليه السلام ناچار! دعوت وى را پذيرفت و به خانه اش رفت ، اما آنان در غذاى وى زهر ريخته بودند.
به محض اينكه از غذا ميل نمود، احساس كرد آغشته به زهر است ، از اين رو تصميم گرفت حركت كند. ميزبان از ايشان خواست بماند ولى حضرت در پاسخ فرمود:
اگر در خانه تو نباشم براى تو بهتر است !
امام جواد عليه السلام ، براى مدتى سخت ناراحت بود تا آنكه زهر در اعضاى بدنش اثر كرد و چشم از جهان فروبست
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty تپه توبره ها!

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 12:57 pm

تپه توبره ها!

متوكل عباسى مى كوشيد با اتكاء بر نيروى نظامى خويش مخالفانش را بترساند.
به همين جهت ، يك بار لشگر خود را - كه به نود هزار تن مى رسيددستور داد كه توبره اسب خويشش را از خاك سرخ پر كنند و در صحراى وسيعى ، آنها را روى هم بريزند.
سربازان به فرمان متوكل عمل كردند و از خاك هاى ريخته شده ، تپه بزرگ به وجود آمد، كه آنرا تپه توبره ها ناميدند. متوكل بر بالاى تپه رفت و امام هادى عليه السلام را به نزد خود فراخواند و گفت : ((شما را خواستم تا لشگر مرا تماشا كنى ! به علاوه ، او دستور داده بود همه ، لباس هاى جنگ بپوشند و سلاح بر گيرند و با بهترين آرايش و كاملترين سپاه از كنار تپه عبور كنند.
منظورش ترسانيدن كسانى بود كه احتمال مى داد بر او بشورند و در اين ميان بيشتر از امام هادى عليه السلام نگران بود كه مبادا به پيروانش ‍ فرمان نهضت عليه متوكل را بدهد
حضرت هادى عليه السلام به متوكل فرمود:
- آيا مى خواهى من هم سپاه خود را به تو نشان دهم ؟
متوكل پاسخ داد:
- آرى !
امام دعايى كرد! ناگهان ميان زمين و آسمان از مشرق تا مغرب از فرشتگان مسلح پر شد. خليفه از مشاهده اين منظره غش كرد! وقتى كه بهوش آمد، امام هادى عليه السلام به او فرمود:
- ما در كارهاى دنيا با شما مسابقه نداريم ما به كارهاى آخرت (امور معنوى ) مشغوليم ، آنچه درباره ما فكر مى كنى درست نيست .
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty محبت خاندان نبوت

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 12:57 pm

محبت خاندان نبوت

شخصى از يوسف بن يعقوب - كه مردى نصرانى و از اهل فلسطين بودپيش متوكل ، سخن چينى كرد. متوكل دستور داد براى مجازات احضارش كنند.
يوسف نذر كرد: اگر خداوند او را به سلامت به خانه اش برگرداند و از متوكل آسيبى به او نرسد، صد اشرفى به حضرت امام على النقى عليه السلام پرداخت نمايد.
در آن موقع ، خليفه حضرت را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشين كرده بود و از لحاظ معيشت در سختى به سر مى برد.
يوسف مى گويد:
همين كه به دروازه سامرا رسيدم با خودم گفتم : خوب است قبل از آنكه پيش متوكل بروم ، صد دينار را خدمت امام عليه السلام بدهم ، اما چه كنم كه منزل امام عليه السلام را نمى شناسم و من مرد نصرانى چگونه از منزل امام هادى عليه السلام سؤ ال كنم ، مى ترسيدم كسى قضيه را به متوكل خبر دهد و بيشتر باعث ناراحتى و عصبانيت او بشود و از طرف ديگر، متوكل هم ملاقات با ايشان را قدغن كرده ، كسى نمى تواند به خانه حضرت برود.
ناگاه به خاطرم رسيد كه مركبم را آزاد بگذارم ، شايد به لطف خداوندبدون پرسش - به منزل حضرت برسم . چون مركب را به اختيار خود گذاشتم ، از كوچه و بازارها گذشت تا بر در منزلى ايستاد. هر چه سعى كردم ، از جايش تكان نخورد. از كسى پرسيدم :
- خانه از كيست ؟
گفت :
- منزلى ابن الرضا (امام هادى )، است !
اين حادثه را نشانى بر عظمت امام عليه السلام دانسته و با تعجب تكبير گفتم . در اين حال ، غلامى از اندرون خانه بيرون آمد و گفت :
- تو يوسف پسر يعقوب هستى ؟
گفتم :
- بلى !
گفت :
- پياده شو!
پياده شدم . مرا به داخل خانه برد.
با خود گفتم : اين دليل دوم بر حقيقت اين بزرگوار كه غلام ، نديده مرا شناخت ! سپس گفت :
- صد اشرفى را كه نذر كرده بودى به من بدهيد.
با خودم گفتم : اين هم دليل سوم بر حقانيت آن حضرت ، پول را دادم و غلام رفت و كمى بعد دوباره آمد. مرا به داخل منزل برد.
ديدم مرد شريفى نشسته است . فرمود:
- اى يوسف آيا هنوز وقت آن نرسيده كه اسلام اختيار كنى ؟
گفتم :
- آنقدر دليل و برهان ديده ام ، كفايت مى كند.
فرمود:
- نه ! تو مسلمان نمى شوى ، ولى فرزند تو اسحق ، به زودى مسلمان مى شود و از شيعيان ما خواهد شد.
سپس فرمود:
- اى يوسف ! بعضى خيال مى كنند محبت و دوستى ما براى امثال شما فايده ندارد، به خدا سوگند هرگز چنين نيست . هر كه به ما محبتى نمايد بهره اش را مى بيند؛ چه مسلمان باشد و چه غير مسلمان . آسوده خاطر پيش متوكل برو و هيچ تشويش و نگرانى نداشته باش ! به همه خواسته هايت مى رسى .
يوسف مى گويد:
بدون نگرانى نزد متوكل رفتم و به تمام هدفهايم رسيدم و برگشتم .
پس از مرگ مرد نصرانى پسرش ، اسحاق ، مسلمان شد و از شيعيان خوب بشمار آمد و خودش پيوسته اظهار مى داشت :
من به بشارت سرور خود، امام هادى عليه السلام مسلمان شده ام .
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty تولد امام زمان (عج )

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:07 pm

تولد امام زمان (عج )

حضرت حجة بن الحسن امام عصر(عج ) در پانزدهم شعبان سال دويست و پنجاه و پنج هجرى در شهر سامرا چشم به جهان گشود.
حكيمه دختر امام محمد تقى (ع ) نقل مى كند كه امام حسن عسگرى (ع ) مرا خواست و فرمود:
- عمه ! امشب نيمه شعبان است ، نزد ما افطار كن ! خداوند در اين شب فرخنده حجت خود را به زودى آشكار خواهد كرد.
عرض كردم :
- مادر نوزاد كيست ؟
فرمود:
- نرجس .
گفتم :
- فدايت شوم ! من كه اثرى از حاملگى در اين بانوى گرامى نمى بينم ! فرمود:
- مصلحت اين است . همان طور كه گفتم خواهد شد.
وارد خانه شدم . سلام كردم و نشستم . نرجس خاتون آمد، كفش ها را از پايم در آورد و گفت :
- بانوى من ! شب بخير!
گفتم :
- بانوى من و خاندان ما تويى !
گفت :
- نه ! من كجا و اين مقام بزرگ ؟
گفتم :
- دخترم ! امشب خداوند فرزندى به تو عنايت مى فرمايد كه سرور دنيا و آخرت خواهد بود.
تا اين سخن را از من شنيد در كمال حُجب و حيا نشست . من نماز شام را خواندم و افطار كردم و خوابيدم .
نصف شب بيدار شدم و نماز شب را خواندم ، ديدم نرجس خوابيده و از وضع حمل در او اثرى نيست ، پس از تعقيب نماز به خواب رفتم .
مدتى نگذشت كه با اضطراب بيدار شدم ، ديدم نرجس هم بيدار است و نمازش را مى خواند، ولى هيچ گونه آثار وضع حمل در او ديده نمى شود، از وعده امام كمى شك به دلم راه يافت .
در اين هنگام ، امام حسن عسگرى (ع ) از محل خود با صداى بلند مرا صدا زد و فرمود:
((لا تعجلى يا عمه فان الامر قد قرب ))
((عمه ! عجله نكن كه وقت ولادت نزديك است .))
پس از شنيدن صداى امام (ع ) مشغول خواندن سوره الم سجده و يس ‍ شدم .
ناگاه ! نرجس با اضطراب از خواب بيدار شد و برخاست ، من به او نزديك شدم و نام خدا را بر زبان جارى كردم ، پرسيدم آيا در خود چيزى احساس مى كنى ؟ گفت :
- بلى عمه !
گفتم :
- نگران نباش و قدرت قلب داشته باش ، اين همان مژده اى است كه به تو دادم .
سپس من و نرجس را چند لحظه خواب گرفت . بيدار شدم ، ناگاه ! مشاهده كردم كه آن نور ديده متولد شده و با اعضاى هفتگانه روى زمين در حال سجده است . او را در آغوش گرفتم ، ديدم از آلايش ولادت پاك و پاكيزه است .
در اين هنگام ، امام حسن عسگرى (ع ) مرا صدا زد:
عمه ! پسرم را نزد من بياور!
من آن مولود را به نزد وى بردم . امام (ع ) او را به سينه چسبانيد و زبان خود را به دهان وى گذاشت و دست بر چشم و گوش او كشيد و فرمود:
- ((تكلم يابُنى )) فرزندم با من حرف بزن .
آن نوزاد پاك گفت :
- اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمد رسول الله .
سپس صلواتى به اميرالمؤ منين (ع ) و ساير ائمه تا پدرش امام حسن عسگرى (ع ) فرستاد، سپس ساكت شد.
امام (ع ) فرمود:
- عمه ! او را نزد مادرش ببر تا به او نيز سلام كند و باز نزد من بياور!
او را پيش مادرش بردم . سلام كرد و مادرش جواب سلامش را داد! بار ديگر او را نزد پدرش برگردانيدم
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty ابوراجح حلى و امام زمان (عج )

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:07 pm

ابوراجح حلى و امام زمان (عج )

ابوراحج از شيعيان مخلص شهر حله ، سرپرست يكى از حمام هاى عمومى آن شهر بود، بدين جهت ، بسيارى از مردم او را مى شناختند.
در آن زمان ، فرماندار حله شخصى ناصبى به نام مرجان صغير بود. به او گزارش دادند كه ابوراجح حلى از بعضى اصحاب منافق رسول خدا (ص ) بدگويى مى كند. فرماندار دستور داد او را آوردند.
آن قدر زدند كه تمام بدنش مجروح گشت و دندان هاى پيشين ريخت ! همچنين زبانش را بيرون آوردند و با جوالدوز سوراخ كردند و بينى اش ‍ را نيز بريدند و او را با وضع بسيار دلخراشى به عده اى از اوباش سپردند. آنها ريسمان بر گردن او كرده و در كوچه و خيابان هاى شهر حله مى گرداندند! و مردم هم از هر طرف هجوم آورده او را مى زدند. به طورى كه تمام بدنش مجروح شد، و به قدرى از بدنش خون رفت و كه ديگر نمى توانست حركت كند و روى زمين افتاد، نزديك بود جان تسليم كند.
جريان را به فرماندار اطلاع دادند. وى تصميم گرفت او را بكشد، ولى جمعى از حاضران گفتند:
- او پيرمرد فرتوتى است و به اندازه كافى مجازات شده و خواه ناخواه به زودى مى ميرد، شما از كشتن او صرف نظر كنيد و خون او را به گردن نگيريد!
به خاطر اصرار زياد مردم - در حالى كه صورت و زبان ابوراجح به سختى ورم كرده بود - فرماندار او را آزار كرد. خويشان او آمدند و نيمه جان وى را به خانه بردند و كسى شك نداشت كه او خواهد مرد.
اما فرداى همان روز، مردم با كمال تعجب ديدند كه او ايستاده نماز مى خواند و از هر لحاظ سالم است و دندان هايش در جاى خود قرار گرفته ، و زخم هاى بدنش خوب شده و هيچ گونه اثرى از آن همه زخم نيست ! و با تعجب از او پرسيدند:
- چطور شد كه اين گونه نجات يافتى و گويى اصلا تو را كتك نزدند؟!
ابوراجح گفت :
- من وقتى كه در بستر مرگ افتادم ، حتى با زبان نتوانستم دعا و تقاضاى كمك از مولايم حضرت ولى عصر(عج ) نمايم ؛ لذا تنها در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنايت كردم .
وقتى كه شب كاملا تاريك شد، ناگاه ! خانه ام نورانى گشت ! در همان لحظه ، چشمم به جمال مولايم امام زمان (عج ) افتاد، او جلو آمد و دست شريفش را بر صورتم كشيد و فرمود:
- برخيز و براى تاءمين معاش خانواده ات بيرون برو و كار كن ! خداوند تو را شفا داد!
اكنون مى بينيد كه سلامتى كامل خود را باز يافته ام .
خبر سلامتى و دگرگونى شگفت انگيز حال او - از پيرمردى ضعيف و لاغر به فردى سالم و قوى - همه جا پيچيد و همگان فهميدند.
فرماندار حله به ماءمورينش دستور داد ابوراجح را نزد وى حاضر كنند. ناگاه ! فرماندار مشاهده نمود، قيافه ابوراجح عوض شده و كوچكترين اثرى از آنهمه زخم ها در صورت و بدنش ديده نمى شود! ابوراجح ديروز با ابوراجح امروز قابل مقايسه نيست !
رعب و وحشتى تكان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آن چنان تحت تاءثير قرار گرفت كه از آن پس ، رفتارش با مردم حله (كه اكثرا شيعه بودند) عوض شد. او قبل از اين جريان ، وقتى كه در حله به جايگاه معروف به ((مقام امام (عج ))) مى آمد، به طور مسخره آميزى پشت به قبله مى نشست تا به آن مكان شريف توهين كرده باش ؛ ولى بعد از اين جريان ، به آن مكان مقدس مى آمد و با دو زانوى ادب ، در آنجا رو به قبله مى نشست و به مردم حله احترام مى گذاشت . لغزش هاى ايشان را ناديده مى گرفت و به نيكوكاران نيكى مى كرد. ولى اين كارها سودى به حال او نبخشيد، پس از مدت كوتاهى درگذشت .
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty زبانم لال اگر از رسول خدا(ص ) نشنيده باشم !

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:08 pm

زبانم لال اگر از رسول خدا(ص ) نشنيده باشم !

ابو مسلم مى گويد:
روزى با حسن بصرى و انس بن مالك به در خانه امّسلمه (همسر رسول گرامى ) رفتيم . انس كنار در خانه نشست . من با حسن بصرى وارد منزل شديم . حسن بصرى سلام كرد و امّسلمه پاسخ داد. بعد پرسيد:
- توكيستى فرزندم ؟
گفت :
- من حسن بصرى هستم .
فرمود:
- براى چه آمده اى ؟
گفت :
- آمده ام حديثى از رسول خدا(ص ) درباره على بن ابى طالب (ع ) برايم بگويى .
امّسلمه فرمود:
- به خدا قسم حديثى به تو خواهم گفت كه آن را با اين دو گوشم از پيامبر خدا شنيده ام ، كر شوم اگر دروغ بگويم ! و با اين دو چشمم ديدم ، كور شوم اگر نديده باشم ! و قلبم آن را به خاطر سپرد، خداوند مهرش بزند اگر گواهى ندهد! و زبانم لال شود اگر از رسول خدا(ص ) نشنيده باشم كه ايشان به على بن ابى طالب (ع ) فرمود:
يا على ! هر كس روز قيامت در پيشگاه خداوند حاضر شود و ولايت تو را انكار كند، در صف مشركان و بت پرستان قرار مى گيرد.
در اين حال ، حسن بصرى گفت :
- الله اكبر! شهادت مى دهم كه حقا على بن ابى طالب (ع ) سرور من و سرور همه مؤ منان است .
هنگامى كه از منزل امّسلمه بيرون آمديم ، انس بن مالك به او گفت :
- چرا تكبير گفتى ؟
حسن بصرى حديث امّسلم را نقل كرد سپس گفت :
من از عظمت مقام على (ع ) تعجب كردم و تكبير گفتم . در اين وقت انس ‍ بن مالك خادم پيغمبر(ص ) خدا اظهار داشت :
- اين حديث را رسول خدا(ص ) سه يا چهار بار فرموده است .
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty چهار نفرينى كه مستجاب شد!

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:10 pm

چهار نفرينى كه مستجاب شد!

مردى كه دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش نيز كور بود، فرياد مى زد:
- خدايا مرا از آتش نجات بده !
به او گفتند:
- از براى تو مجازاتى باقى نمانده ، باز مى گويى خدايا مرا از آتش نجات بده ؟
گفت :
- من در كربلا با افرادى بودم ، كه امام حسين (ع ) كشتند، وقتى امام شهيد شد، مردم لباسهاى او را به تاراج بردند، شلوار و بند شلوار گران قيمتى در تن آن حضرت ديدم ، دنياپرستى مرا به آن داشت تا آن بند قيمتى را از شلوار درآورم .
به طرف پيكر حسين (ع ) نزديك شدم ، همين كه خواستم آن بند را باز كنم ، ناگاه ديدم آن حضرت دست راستش را بلند كرد و روى آن بند نهاد! من نتوانستم دست آن مظلوم را كنار بزنم ، لذا دستش را قطع كردم ! همين كه خواستم آن بند را بيرون آورم ، ديدم حضرت دست چپ خود را بلند كرد و روى آن بند نهاد! هر چه كردم نتوانستم دستش را از روى بند بردارم ، بدين جهت دست چپش را نيز بريدم ! باز تصميم گرفتم آن بند را بيرون آورم ، صداى وحشتناك زلزله اى را شنيدم ! ترسيدم و كنار رفتم و شب در همان جا كنار بدن هاى پاره پاره شهدا خوابيدم .
ناگاه ! در عالم خواب ، ديدم كه گويا محمّد(ص ) همراه على (ع ) و فاطمه (س ) و امام (ع ) را بوسيد و سپس فرمود:
- پسرم تو را كشتند، خدا كسانى را كه با تو چنين كردند بكشد!
شنيدم امام حسين (ع ) در پاسخ فرمود:
- شمر مرا كشت و اين شخص كه در اينجا خوابيده ، دست هايم را قطع كرد.
فاطمه (س ) به من روى كرد و گفت :
- خداوند دست ها و پاهايت را قطع و چشم هايت را كور نمايد و تو را داخل آتش نمايد!
از خواب بيدار شدم . دريافتم كه كور شده ام و دست ها و پاهايم قطع شده . سه دعاى فاطمه (س ) به استجابت رسيده و هنوز چهارمى آن يعنى ورود در آتش - باقى مانده ، اين است كه مى گويم :
- خدايا! مرا از آتش نجات بده !
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty سخنرانى عبدالملك مروان در مكه !

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:11 pm

سخنرانى عبدالملك مروان در مكه !

عبدالملك مروان ، خليفه اموى در مكه سخنرانى مى كرد. همين كه سخنانش به پند و موعظه رسيد، مردى از ميان جمعيت برخاست و گفت :
- بس است ، بس است !! شما امر مى كنيد ولى خود عمل نمى كنيد و نهى مى كنيد، اما از كارهاى زشت نمى پرهيزيد، پند مى دهيد ولى پند نمى گيريد. آيا ما از كردار شما پيروى كنيم ، يا مطيع گفتار شما باشيم ؟!
اگر بگوييد پيرو روش ما باشيد، چگونه مى توان از ستمگران پيروى كرد يا به چه دليل ما از گناهكارانى اطاعت كنيم كه اموال خدا را ثروت خود مى دانند و بندگان او را بنده خويش حساب مى كنند؟ و اگر بگوييد از دستورات ما اطاعت نماييد و نصيحت ما را بپذيريد، آيا ممكن است آن كس كه خود را پند نمى دهد، ديگرى را نصيحت كند؟ مگر اطاعت از كسى كه عادل نيست جايز است ؟
اگر بگوييد، علم را در هر كجا يافتيد بگيريد و نصيحت را از هر كه باشد بپذيريد، شايد در ميان ما كسانى باشند كه بهتر از شما سخن بگويند و زيباتر حرف بزنند!
از خلافت دست برداريد و نظام قفل و بند را كنار گذاريد تا آنان كه در شهرها در به در گشته اند و در بيابان ها آواره كرده ايد، پيش بيايند و اين خلافت را به طور شايسته اداره كنند.
به خدا سوگند! ما هرگز از شما پيروى نكرده ايم و شما را مسلط بر مال و جان و دين خود نساخته ايم تا مانند ستمگران با ما رفتار كنيد ما به وضع زمان خود آگاهيم و منتظر پايان مدت حكومت شما، و تمام شدن همه رنج ها و محنت هاى خود هستيم .
هر كدام از شما كه بر سرير حكومت تكيه زند مدت معينى دارد و به زودى پرونده اى كه همه كردار و اعمال كوچك و بزرگ در آن نوشته شده مى خواند و آن وقت خواهد فهميد كه ستمگران چه ظلم هايى روا داشته اند!
در اين هنگام ، يكى از ماءموران مسلح خليفه ، پيش آمده و او را گرفت ، ديگر از سرنوشت او خبرى نشد!
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty اجراى جنايت حميد بن قحطبه !

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:12 pm

اجراى جنايت حميد بن قحطبه !

عبيدالله بزاز نيشابورى مى گويد:
من با حميد بن قحطبه طوسى (يكى از حكمرانان هارون ) معامله داشتم . روزى براى ديدار او بار سفر بستم . وقتى به آنجا رسيدم ، از آمدن من باخبر شد! هنوز لباس سفر بر تن داشتم كه مرا احضار كرد. اين قضيه در ماه رمضان ، وقت نماز ظهر اتفاق افتاد.
به نزد او رفتم وى را در اتاقى ديدم كه آب از وسط آن مى گذشت ! سلام كردم حميد تشت و آفتابه اى آورد و دست هايش را شست . مرا نيز توصيه به شستن دست ها نمود. سپس سفره غذا را پهن كردند.
من فراموش كرده بودم كه اكنون ماه رمضان است و من روزه هستم ! اما در بين غذا خوردن يادم آمد و بلافاصله دست از غذا كشيدم . حميد از من پرسيد:
- چه شد؟ چرا غذا نمى خورى ؟
پاسخ دادم :
ماه رمضان است ، من نه بيمارى و نه عذر ديگرى دارم تا روزه ام را افطار كنم ، اما شما چرا روزه نيستيد؟!
من علت خاصى براى خوردن روزه ام ندارم و از سلامت نيز برخوردارم .
سپس چشمانش پر از اشك شد و گريست ! پس از آنكه از خوردن فراغت يافت از او پرسيدم :
- علت گريستن شما چيست ؟
جواب داد:
- هارون الرشيد هنگامى كه در طوس بود، در يكى از شب ها مرا خواست . چون به محضر او رفتم ، ديدم رو به روى وى شمعى در حال سوختن است و شمشيرى آخته نيز در جلو اوست و خدمتكار او هم ايستاده بود. هنگامى كه در برابر وى قرار گرفتم ، چشمش كه بر من افتاد گفت :
- حميد! تا چه اندازه از اميرالمؤ منين اطاعت مى كنى ؟(94)
گفتم : با مال و جانم !
هارون سر بزير انداخت و دستور داد به خانه ام برگردم .
از رسيدنم به منزل چندانى نگذشته بود كه ماءمور آمد و گفت :
- خليفه با تو كار دارد.
گفتم :
انالله ! مى ترسم هارون قصد كشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وى حاضر شدم ، از من پرسيد:
- از اميرالمؤ منين چگونه اطاعت مى كنى ؟
گفتم :
- با جان و مال و خانواده و فرزندم .
هارون تبسمى كرد و دستور داد برگردم .
چون به خانه ام رسيدم باز فرستاده هارون آمد و گفت :
- امير با تو كار دارد.
چون در پيش هارون حاضر شدم ديدم او در همان حالت گذشته اش ‍ نشسته است . از من پرسيد:
- از اميرالمؤ منين چگونه اطاعت مى كنى ؟ گفتم :
- با جان و مال و خانواده و فرزند و دينم .
هارون خنديد و سپس به من گفت :
- اين شمشير را بردار و آنچه اين غلام به تو دستور مى دهد، به جاى آر!
خادم شمشير را برداشت و به من داد و مرا به حياطى كه در آن قفل بود آورد. در را گشود، ناگهان ! در وسط حياط با چاهى رو به رو شديم و سه اتاق نيز ديديم كه در همه آنها قفل بود. خادم در يكى از اتاق ها را باز كرد. در آن اتاق بيست تن پير و جوان را كه همگى به زنجير بسته شده و موها پريشان و گيسوانشان ريخته بود، ديدم . به من گفت :
- اميرالمؤ منين تو را به كشتن همه اينها فرمان داده است .
آنان همه علوى و از نسل على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بودند. خادم يكى يكى آنان را مى آورد و من هم گردن ايشان را با شمشير مى زدم ، تا آنكه آخرينشان را نيز گردن زدم ! سپس خادم جنازه ها و سرهاى كشتگان را در آن چاه انداخت .
آن گاه ، خادم در اتاق ديگرى را گشود. در آن اتاق هم بيست نفر علوى از نسل على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام به زنجير بسته شده بودند.
- خادم گفت :
- اميرالمؤ منين فرموده است كه اينان را بكشى ! بعد يكى يكى آنان را پيش من مى آورد و من گردن مى زدم و او هم سرها و جنازه هاى آنان را به چاه مى ريخت تا آنكه همه را كشتم . سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بيست تن از فرزندان على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام با گيسوان و موهاى فرو ريخته به زنجير كشيده شده بودند.
خادم گفت :
- اميرالمؤ منين فرموده است كه اينان را نيز بكشى .
باز به شيوه قبل همه را كشتيم تا اين كه از آنان تنها پيرمردى باقى مانده بود. آن پير به من گفت :
- نفرين بر تو اى بدبخت ! روز قيامت هنگامى كه تو را نزد جد ما رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم بياورند تو چه عذرى خواهى داشت كه شصت تن از فرزندان آن حضرت را كه زاده على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بودند، به قتل رساندى ؟
در اين هنگام دست ها و شانه هايم به لرزه افتاد. خادم نگاهى غضبناك به من كرد و مرا اجازه ترك وظيفه نداد! لذا آن پير را نيز كشتم و خادم جسد او را به چاه افكند! اكنون با اين وصف ، روزه و نماز من چه سودى برايم خواهد داشت ، حال آنكه در آتش ، جاودان خواهم ماند!
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty اجراى جنايت حميد بن قحطبه !

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:12 pm

اجراى جنايت حميد بن قحطبه !

عبيدالله بزاز نيشابورى مى گويد:
من با حميد بن قحطبه طوسى (يكى از حكمرانان هارون ) معامله داشتم . روزى براى ديدار او بار سفر بستم . وقتى به آنجا رسيدم ، از آمدن من باخبر شد! هنوز لباس سفر بر تن داشتم كه مرا احضار كرد. اين قضيه در ماه رمضان ، وقت نماز ظهر اتفاق افتاد.
به نزد او رفتم وى را در اتاقى ديدم كه آب از وسط آن مى گذشت ! سلام كردم حميد تشت و آفتابه اى آورد و دست هايش را شست . مرا نيز توصيه به شستن دست ها نمود. سپس سفره غذا را پهن كردند.
من فراموش كرده بودم كه اكنون ماه رمضان است و من روزه هستم ! اما در بين غذا خوردن يادم آمد و بلافاصله دست از غذا كشيدم . حميد از من پرسيد:
- چه شد؟ چرا غذا نمى خورى ؟
پاسخ دادم :
ماه رمضان است ، من نه بيمارى و نه عذر ديگرى دارم تا روزه ام را افطار كنم ، اما شما چرا روزه نيستيد؟!
من علت خاصى براى خوردن روزه ام ندارم و از سلامت نيز برخوردارم .
سپس چشمانش پر از اشك شد و گريست ! پس از آنكه از خوردن فراغت يافت از او پرسيدم :
- علت گريستن شما چيست ؟
جواب داد:
- هارون الرشيد هنگامى كه در طوس بود، در يكى از شب ها مرا خواست . چون به محضر او رفتم ، ديدم رو به روى وى شمعى در حال سوختن است و شمشيرى آخته نيز در جلو اوست و خدمتكار او هم ايستاده بود. هنگامى كه در برابر وى قرار گرفتم ، چشمش كه بر من افتاد گفت :
- حميد! تا چه اندازه از اميرالمؤ منين اطاعت مى كنى ؟(94)
گفتم : با مال و جانم !
هارون سر بزير انداخت و دستور داد به خانه ام برگردم .
از رسيدنم به منزل چندانى نگذشته بود كه ماءمور آمد و گفت :
- خليفه با تو كار دارد.
گفتم :
انالله ! مى ترسم هارون قصد كشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وى حاضر شدم ، از من پرسيد:
- از اميرالمؤ منين چگونه اطاعت مى كنى ؟
گفتم :
- با جان و مال و خانواده و فرزندم .
هارون تبسمى كرد و دستور داد برگردم .
چون به خانه ام رسيدم باز فرستاده هارون آمد و گفت :
- امير با تو كار دارد.
چون در پيش هارون حاضر شدم ديدم او در همان حالت گذشته اش ‍ نشسته است . از من پرسيد:
- از اميرالمؤ منين چگونه اطاعت مى كنى ؟ گفتم :
- با جان و مال و خانواده و فرزند و دينم .
هارون خنديد و سپس به من گفت :
- اين شمشير را بردار و آنچه اين غلام به تو دستور مى دهد، به جاى آر!
خادم شمشير را برداشت و به من داد و مرا به حياطى كه در آن قفل بود آورد. در را گشود، ناگهان ! در وسط حياط با چاهى رو به رو شديم و سه اتاق نيز ديديم كه در همه آنها قفل بود. خادم در يكى از اتاق ها را باز كرد. در آن اتاق بيست تن پير و جوان را كه همگى به زنجير بسته شده و موها پريشان و گيسوانشان ريخته بود، ديدم . به من گفت :
- اميرالمؤ منين تو را به كشتن همه اينها فرمان داده است .
آنان همه علوى و از نسل على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بودند. خادم يكى يكى آنان را مى آورد و من هم گردن ايشان را با شمشير مى زدم ، تا آنكه آخرينشان را نيز گردن زدم ! سپس خادم جنازه ها و سرهاى كشتگان را در آن چاه انداخت .
آن گاه ، خادم در اتاق ديگرى را گشود. در آن اتاق هم بيست نفر علوى از نسل على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام به زنجير بسته شده بودند.
- خادم گفت :
- اميرالمؤ منين فرموده است كه اينان را بكشى ! بعد يكى يكى آنان را پيش من مى آورد و من گردن مى زدم و او هم سرها و جنازه هاى آنان را به چاه مى ريخت تا آنكه همه را كشتم . سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بيست تن از فرزندان على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام با گيسوان و موهاى فرو ريخته به زنجير كشيده شده بودند.
خادم گفت :
- اميرالمؤ منين فرموده است كه اينان را نيز بكشى .
باز به شيوه قبل همه را كشتيم تا اين كه از آنان تنها پيرمردى باقى مانده بود. آن پير به من گفت :
- نفرين بر تو اى بدبخت ! روز قيامت هنگامى كه تو را نزد جد ما رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم بياورند تو چه عذرى خواهى داشت كه شصت تن از فرزندان آن حضرت را كه زاده على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بودند، به قتل رساندى ؟
در اين هنگام دست ها و شانه هايم به لرزه افتاد. خادم نگاهى غضبناك به من كرد و مرا اجازه ترك وظيفه نداد! لذا آن پير را نيز كشتم و خادم جسد او را به چاه افكند! اكنون با اين وصف ، روزه و نماز من چه سودى برايم خواهد داشت ، حال آنكه در آتش ، جاودان خواهم ماند!
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty ازدواج سليمان با بلقيس

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:13 pm

ازدواج سليمان با بلقيس

در دوران فرمانروايى حضرت سليمان در شام ، بلقيس ملكه سباء در يمن حكمران بود. او و ملتش بجاى پرستش خداوند آفتاب را مى پرستيدند. سليمان از رفتار آنان اطلاع يافت ، نامه اى به ملكه سباء فرستاد و فرمان داد برترى نجويند و از دعوت وى سرپيچى نكنند و در برابر حق تسليم گردند.
بلقيس فرماندهان و بزرگان كشور را به مشورت خواست داستان نامه را با ايشان در ميان گذاشت . آنان گفتند:
ما نيروى كافى داريم ، و مرد جنگيم ولى تصميم نهائى با شما است . ملكه سبا گفت :
من جنگ را صلاح نمى دانم و توضيح داد صلح بهتر از جنگ است . و افزود ما قبل از هر چيز بايد سليمان و اطرافيان را بيازماييم تا ببينيم براستى چه كاره اند، سليمان يك پادشاه است يا يك پيغمبر. پادشاهان با هدايا تسخير مى شوند مردان خدا را نمى توان با متاع دنيا رام نمود اگر سليمان هدايا را نپذيرد او پيغمبر است بايد تسليم او شويم اكنون هديه اى بر آنها مى فرستيم تا ببينيم فرستادگان چه خبرى براى ما مى آورند بلقيس هدايايى با كارون از خردمندان و اشراف بسوى سليمان فرستاد همين كه هدايا را در پيشگاه سليمان گزاردند سليمان نه تنها از آنان استقبال نكرد و به آنان خوش آمد نگفت به هدايا نيز با ديده بى اعتنايى نگريست و به فرستادگان گفت :
اين هدايا را به صاحبانش برگردانيد زيرا خداوند چندان نعمت فراوان و گنجها به من داده هرگز با مال دنيا تطميع و رام نمى شوم اما بدانيد ما بزودى با لشكرى بسوى شما خواهيم آمد كه توان جنگى را با آن نخواهيد داشت . فرستادگان بلقيس برگشتند همه ماجرا را به وى بازگو كردند ملكه سبا با فراست دريافت ناچار بايد تسليم فرمان سليمان كه همان فرمان حق و توحيد و يگانه پرستى است گردد و براى حفظ لشكر و كشور خود هيچ راهى جز پيوستن به امت سليمان ندارد بدين جهت با گروهى از بزرگان و خردمندان قوم خود بسوى شام رهسپار شدند وقتيكه سليمان از حركت ملكه سبا آگاهى يافت به حاضران گفت :
- كدام يك از شما مى تواند تخت ملكه سبا را پيش از ورودش نزد من حاضر كند؟ عفريتى از جن (يكى گردنكشان جنيان ) گفت :
- من تخت او را پيش از آنكه از جاى خود برخيزى نزد تو مى آورم
سليمان گفت :
- من مى خواهم كار از اين زودتر انجام گيرد. آصف ابن برخيا گفت :
- من تخت او را قبل از آنكه چشم بر هم زنى نزد تو خواهم آورد. سليمان با اين پيشنهاد موافقت كرد لحظه چندانى نگذشت تخت بلقيس را در نزد خود حاضر ديد، بى درنگ به ستايش و شكر خدا پرداخت .
سليمان براى اينكه توان عقل ملكه سبا را بيازمايد و زمينه اى براى ايمان او به خدا فراهم سازد دستور داد در آن تخت تغييراتى انجام دهند. هنگامى كه بلقيس وارد شد از او بپرسند، آيا اين تخت او است يا نه ؟ ببينيد چه جواب مى دهد.
وقتى كه ملكه سبا به بارگاه سليمان وارد شد كسى اشاره به تخت كرد و گفت :
- آيا تخت شما اين گونه است ؟
بلقيس به تخت نگاه كرد نخست باور نكرد كه آن ، تخت خود او است . زيرا تخت را در سرزمين سبا گذاشته بود، ولى چون دقت كرد نشانه هايى در آن ديد، با تعجب گفت :
- گويا اين همان تخت من است !
بلقيس متوجه شد كه تخت خود اوست و از طريق غير عادى جلوتر از او به آنجا آورده شده ، لذا تسليم حق شد و آيين حضرت سليمان را پذيرفت . به آيين سليمان پيوست و به نقل مشهور با سليمان ازدواج كرد و هر دو در ارشاد مردم به سوى يكتاپرستى كوشيدند.
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty ايراد بنى اسرائيلى !

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:13 pm

ايراد بنى اسرائيلى !

مردى از بنى اسرائيل ، يكى از بستگان خود را كشت و جسد او را بر سر راه مردى از بهترين فرزندان قبيله بنى اسرائيل گذاشت . سپس به خونخواهى او برآمد. كسى از آنها متهم شد كه قاتل اوست . در نتيجه غوغاى برخاست . براى حل اين مشكل محضر موسى آمدند تا حق را آشكار سازد.
حضرت موسى دستور داد گاوى بياورند تا كشف حقيقت كنند. بنى اسرائيل گمان بردند موسى آنان را استهزاء مى كند، از روى تعجب گفتند:
- آيا ما را استهزاء مى كنيد؟
موسى گفت :
- استهزاء خوى نادانان است و من به خدا پناه مى برم از جاهلان باشم .
وقتى فهميدند مساءله جدى است گفتند:
- از پروردگارت بخواه براى من روشن كند، چگونه گاوى بايد باشد.
حضرت فرمود:
اگر بنى اسرائيل در مرحله اول از فرمان موسى پيروى مى كردند، هرگونه گاوى مى آوردند در اطاعت ايشان كافى بود. ولى چون بهانه جوئى كردند، توضيح خواستند، خدا نيز كار را برايشان دشوار ساخت . و براى آن گاو نشانه هاى قرار داد كه پيدا كردنش كار آسان نبود. لذا وقتى كه پرسيدند، اين گاو چگونه بايد باشد، خداوند فرمود:
آن گاو نه پير از كار افتاده است و نه بكر و جوان ، بلكه ميان اين دو.
آن گاو نه پير و از كار افتاده باشد و نه بكر و جوان ، بلكه ميان اين دو!
باز پرسيدند:
- چه رنگى باشد؟!
حضرت موسى فرمود:
- زرد رنگ ، طورى كه هر بيننده را شاد و مسرور سازد.
گفتند:
- اى موسى ! مشخصات گاو هنوز مبهم است واضح تر بفرما!
موسى گفت :
- گاوى كه به شخم زدن آرام و نرم نشده و براى زراعت ، آبكشى نكرده باشد، بدون عيب بوده و غير از رنگ اصلى اش رنگ ديگرى در آن نباشد.
با زحمت فراوان جستجو كردند در آخر مشخصات با مشخصات گاوى انطباق يافت كه نزد جوانى از بنى اسرائيل بود. وقتى كه براى خريد پيش ‍ او رفتند، گفت :
- نمى فروشم ، مگر اينكه پوست گاوم را پر از طلا نماييد!
گفتار جوان را به حضرت اطلاع دادند، فرمود:
- چاره اى نيست بايد بخريد! آنان نيز به همان قيمت خريدند و آن را كشتند.
دم گاو (98) را بر مرد مقتول زدند و او زنده شد، گفت :
- يا نبى الله ! پسر عمويم مرا كشته است ، نه آن كسى كه ادعا مى كنند.
اين گونه راز قتل بر همه آشكار شد. يكى از پيروان و اصحاب موسى گفت :
- يا نبى الله ! اين گاو قصه شيرينى دارد.
حضرت فرمود:
- آن قصه چيست ؟
مرد گفت :
- جوان صاحب اين گاو، نسبت به پدر و مادر خويش خيلى مهربان بود. روزى او جنسى خريد. براى گرفتن پول ، پيش پدر آمد، او را در خواب يافت .
چون نخواست پدر را از خواب شيرين بيدار كند، از معامله صرف نظر كرد، هنگامى كه پدر بيدار شد، جريان را به او عرض كرد.
پدر گفت :
- كار نيكويى كردى ، به خاطر آن ، اين گاو را به تو بخشيدم .
حضرت موسى عليه السلام گفت :
- ببينيد! اين فوايد نيكى به پدر و مادر است .
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty گزارشى از جهنم !

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:14 pm

گزارشى از جهنم !

حضرت عيسى (ع ) با پيروانش سياحت مى كرد. به دهكده اى رسيد كه تمام ساكنين آن در بين راه و خانه هايشان مرده بودند.
حضرت عيسى (ع ) فرمود:
- اينان به مرگ طبيعى نمرده اند، قطعا گرفتار غضب الهى شده اند، اگر غير از اين بود يكديگر را دفن مى كردند.
پيروانش گفتند:
- اى كاش ما مى دانستيم قضيه اينان چه بوده است !
به عيسى (ع ) خطاب رسيد مردگان را صدا بزن ! يك نفر از آنان تو را جواب خواهد داد.
حضرت عيسى صدا زد:
- اى اهل قريه !
يكى از آنان پاسخ داد:
- بلى ! چه مى گويى يا روح الله ؟
- حالتان چگونه است و قضيه شما چه بوده است ؟
- ما صبحگاه با كمال سلامتى و آسوده خاطر سر از خواب برداشتيم ، شبانگاهان اما همه در هاويه افتاديم !
- هاويه چيست ؟
- دريايى از آتش است كه كوههاى آتش در آن موج مى زند.
- به چه جهت به اين عذاب گرفتار شديد؟
- محبت دنيا و اطاعت از طاغوت ما را چنين گرفتار نمود.
- چه اندازه به دنيا علاقه داشتيد؟
- مانند علاقه كودك شيرخوار به پستان مادر! هر وقت دنيا به ما روى مى آورد خوشحال مى شديم و هرگاه روى برمى گرداند غمگين مى گشتيم .
آن گاه حضرت عيسى (ع ) مكثى كردند و سپس پرسيدند:
- تا چه حد از طاغوت اطاعت مى كرديد؟
- هر چه مى گفتند اطاعت مى نموديم .
- چرا از ميان مردگان فقط تو جوابم دادى ؟
- زيرا آنان دهانشان لجام آتشين زده شده و ملائكه تندخو و سختگيرى ماءمور آنان هستند. من در ميان آنان بودم ولى در رفتار از ايشان پيروى نمى كردم .
هنگامى كه عذاب خداوند نازل شد، مرا نيز فرا گرفت . اكنون با يك موى كنار جهنم آويزانم ، مى ترسم در ميان آتش بيفتم !
عيسى (ع ) رو به جانب پيروانش كرد و گفت :
- در زباله دان خوابيدن و نان جوين خوردن شايسته خواهد بود، اگر دين انسان سالم بماند.
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty نفرين مادر!

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:14 pm

نفرين مادر!

امام محمد باقر(ع ) نقل مى فرمايد:
در ميان بنى اسرائيل ، عابدى به نام جريح بود. او همواره در صومعه اى به عبادت مى پرداخت .
روزى مادرش نزد وى آمد و او را صدا زد، او چون مشغول عبادت بود به مادرش پاسخ نداد، مادر به خانه اش بازگشت . بار ديگر پس از ساعتى به صومعه آمد و جريح را صدا زد، باز جريح به مادر اعتنا نكرد. براى بار سوم باز مادر آمد و او را صدا زد و جوابى نشنيد.
از اين رفتار فرزند دل مادر شكست و او را نفرين كرد.
فرداى همان روز، زن فاحشه اى كه حامله بود نزد او آمد و همان جا درد زايمانش گرفت و بچه اى را به دنيا آورده و نزد جريح گذاشت و ادعا كرد كه آن بچه فرزند نامشروع اين عابد است .
اين موضوع شايع شد و سر زبان ها افتاد. مردم به يكديگر مى گفتند: كسى كه مردم را از زنا نهى مى كرد و سرزنش مى نمود، اكنون خودش زنا كرده است .
ماجرا به گوش شاه وقت رسيد كه عابد زنا كرده است . شاه فرمان اعدام عابد را صادر كرد. در آن هنگام كه مردم براى اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش آمد و وقتى او را آن گونه رسوا ديد، از شدت ناراحتى به صورت خود زد و گريه كرد.
جريح به مادر رو كرد و گفت :
- مادرم ساكت باش ! نفرين تو مرا به اينجا كشانده است ، و گرنه من بى گناه هستم .
وقتى كه مردم اين سخن را از جريح شنيدند به عابد گفتند:
- ما از تو نمى پذيريم ، مگر اينكه ثابت كنى اين نسبتى كه به تو مى دهند دروغ است .
عابد (كه در اين هنگام مادرش ديگر از او نارضايتى نداشت ) گفت :
- طفلى را كه به من نسبت مى دهند، پيش من بياوريد!
طفل را آوردند و او با زبان واضح گفت :
- پدرم فلان چوپان است .
به اين ترتيب ، پس از رضايت مادر، خداوند آبروى از دست رفته عابد را بازگردانيد، و تهمت هايى كه مردم به جريح مى زدند برطرف شد.
پس از آن ، جريح سوگند ياد كرد كه هيچ گاه مادر را از خود ناراضى نكند و همواره در خدمت او باشد.
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty كرمى درون بينى قاضى !

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:14 pm

كرمى درون بينى قاضى !

در بين بنى اسرائيل قاضى اى بود كه ميان مردم عادلانه قضاوت مى كرد. وقتى كه در بستر مرگ افتاد، به همسرش گفت :
- هنگامى كه مُردم ، مرا غسل بده و كفن كن و چهره ام را بپوشان و مرا بر روى تخت (تابوت ) بگذار، كه به خواست خدا، چيز بد و ناگوار نخواهى ديد.
وقتى كه مُرد، همسرش طبق وصيت او رفتار كرد. پس از چند دقيقه كه روپوش را از روى صورتش كنار زد، ناگهان ! كرمى را ديد كه بينى او را قطعه قطعه مى كند. از اين منظره وحشت زده شد! روپوش را به صورتش ‍ افكند، و مردم آمدند و جنازه او را بردند و دفن كردند.
همان شب در عالم خواب ، شوهرش را ديد. شوهرش به او گفت :
- آيا از ديدن كرم وحشت كردى ؟
زن گفت :
- آرى !
قاضى گفت :
- سوگند به خدا! آن منظره وحشتناك به خاطر جانب دارى من در قضاوت راجع به برادرت بود!
روزى برادرت با كسى نزاع داشت و نزد من آمد. وقتى براى قضاوت نزد من نشستند، من پيش خود گفتم : خدايا حق را با برادر زنم قرار بده !
وقتى كه به نزاع آنان رسيدگى نمودم ، اتفاقا حق با برادر تو بود، و من خوشحال شدم . آنچه از كرم ديدى ، مكافات انديشه من بود كه چرا مايل بودم حق با برادر زنم باشد و بى طرفى را حتى در خواهش ‍ قلبى ام به خاطر هواى نفس - حفظ نكردم .(
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty علت واژگونى يك شهر!

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:15 pm

علت واژگونى يك شهر!

مردى از بنى اسرائيل كاخى زيبا و محكم ساخت و خوراك هاى مختلفى به عنوان غذا آماده نمود و تنها از توانگران شهر دعوت كرد و مستمندان را وانهاد. هنگامى كه بدون دعوت ، از مستمندان نيز كسانى آمدند، به آنان گفته شد اين غذا براى امثال شما نيست !
خداوند دو فرشته به شكل مستمندان فرستاد و به آنان نيز همان حرف ها را گفتند. خداى تعالى به دو فرشته امر فرمود در قيافه توانگران در آن مجلس حاضر شوند!
هنگامى كه در قيافه توانگران وارد مجلس شدند، آنها را گرامى داشتند و در صدر مجلس نشاندند.
از اين رو خداوند به هر دو فرشته امر نمود:
آن شهر و هر كه در آن است را به زمين فرو برند.(
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty كاش خدا الاغى داشت

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:17 pm

كاش خدا الاغى داشت

شخصى به نام سليمان ديلمى مى گويد:
به امام صادق عليه السلام عرض كردم ، فلانى در عبادت ، و ديندارى چنين و چنان است ... (او را محضر امام تعريف كردم .)
امام صادق عليه السلام فرمود:
عقلش چگونه است ؟
عرض كردم : نمى دانم .
امام فرمود:
((ان الثواب على قدر العقل ))
به راستى پاداش عمل به اندازه عقل است .
آن گاه فرمود:
مردى از بنى اسرائيل در مكانى بسيار سر سبز و خرم ، كه داراى درختان بسيار و چشمه هاى گوارا بود خدا را پرستش مى كرد.
فرشته اى از آنجا مى گذشت ، او را ديد، عرض كرد:
پروردگارا! مقدار پاداش و ثواب اين بنده ات را به من نشان بده ! خداوند ثواب مرد عابد را به فرشته نشان داد ثواب مرد به نظر فرشته خيلى اندك آمد لذا تعجب كرد كه چرا با آن همه عبادت ثوابش كم است خداوند فرمود:
برو پيش او و با وى همنشين باش تا قضيه برايت روشن گردد.
فرشته به صورت انسانى نزد او آمد.
عابد از او پرسيد:
تو كيستى ؟
فرشته پاسخ داد:
من بنده عابدى هستم ، چون از مقام و عبادت تو در اين مكان آگاه شدم آمده ام كه در اينجا خدا را با هم پرستش كنيم .
فرشته آن روز را با عابد به سر آورد. صبح روز ديگر به عابد گفت :
عجب جاى خوش آب و هوا و باصفايى دارى ؟ كه تنها شايسته عبادت است .
عابد گفت :
آرى ! از هر لحاظ خوب است ، ولى اينجا يك عيب دارد.
فرشته پرسيد: آن عيب كدام است ؟
گفت :
كاش خداى ما الاغى داشت ! اگر پروردگار ما الاغى داشت او را در اينجا مى چرانديم كه اين گياهان سرسبز و خرم ضايع نمى شد.
فرشته پرسيد:
- آيا پروردگار تو الاغ ندارد.
عابد گفت :
آرى ! اگر الاغى داشت ، اين علف ها تباه نشده و بى فايده از بين نمى رفت . خداوند به فرشته وحى نمود كه من به اندازه عقل او پاداش مى دهم ، (براى اينكه عقلش كم است ، پاداشش نيز اندك است ).
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty سه دعا كه به هدر رفت

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:19 pm

سه دعا كه به هدر رفت

خداوند به يكى از پيامبران بنى اسرائيل وحى كرد كه مردى از امت او سه دعايش نزد من مستجاب است . پيامبر آن مرد را از اين مطلب آگاه ساخت . مرد نيز پيش همسر خود رفت جريان را به وى نقل كرد زن اصرار كرد كه يكى از دعاها را درباره ايشان انجام دهد. مرد هم پذيرفت .
آنگاه زن گفت از خدا بخواه من از زيباترين زنان باشم .
مرد دعا كرد زن زيباترين زمان خود گشت . چندان نگذشت شديدا مورد توجه پادشاهان هواپرست و جوانان ثروتمند و عياش قرار گرفت .
به شوهر پير و فقير خود اعتنا نمى كرد و روش ناسازگارى و بدرفتارى را به همسرش در پيش گرفت .
مرد مدتى با او مدارا نمود هنگامى كه ديد روز به روز اخلاق او بدتر مى شود ديگر رفتارش قابل تحمل نيست ، دعا كرد خداوند او را به صورت سگى درآورد و دعا مستجاب شد... پس از اين ماجرا فرزندان آن زن دور پدر جمع شده گريه و ناله كردند و اظهار مى داشتند مردم مرا سرزنش مى كنند كه مادرمان به صورتى سگى در آمده و از پدر خواستند مادرشان بصورت اوليه بازگردد و مرد نيز دعا كرد. زن به حال اول بازگشت . و بدين گونه سه دعاى مستجاب آن مرد هدر رفت .
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty خودبينى هرگز!

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:24 pm

خودبينى هرگز!

يكى از ياران حضرت عيسى عليه السلام كه قد كوتاهى داشت و هميشه در كنار حضرت ديده مى شد، در يكى از مسافرتها كه همراه عيسى عليه السلام بود، در راه به دريا رسيدند.
حضرت عيسى با يقين خالصانه گفت :
((بسم الله )) و بر روى آب حركت كرد!
مرد كوتاه قد، هنگامى كه ديد عيسى بر روى آب راه مى رود، با يقين راستين گفت :
بسم الله ، و روى آب به راه افتاد تا به حضرت عيسى رسيد. در اين حال مرد دچار خودبينى و غرور شد و با خود گفت :
عيسى روح الله روى آب راه مى رود و من هم روى آب راه مى روم ، بنابراين ، عيسى چه فضيلتى بر من دارد؟ هر دو روى آب راه مى رويم .
همان دم يك مرتبه زير آب رفت و فريادش بلند شد:
((اى روح الله مرا بگير و از غرق شدن نجاتم ده !))
حضرت عيسى دستش را گرفت و از آب بيرون آورد و فرمود: اى مرد مگر چه گفتى كه در آب فرو رفتى ؟
مرد كوتاه قد گفت :
من گفتم ، همان طور كه روح الله روى آب راه مى رود، من نيز روى آب راه مى روم . پس با اين حساب چه فرقى بين ماست ! خودبينى به من دست داد و به كيفرش گرفتار شدم .
حضرت عيسى فرمود:
تو خود را (در اثر خودبينى ) در جايگاهى قرار دادى كه شايسته آن نبودى بدين جهت خداوند بر تو غضب نمود و اكنون از آنچه گفتى توبه كن !
مرد توبه كرد و به رتبه و مقامى كه خدا برايش قرار داده بود بازگشت و موقعيت خود را دريافت .
امام صادق عليه السلام پس از نقل اين قضيه فرمود:
((فاتقو الله و لا يحسدن بعضكم بعضا.))
((پس شما نيز از خدا بترسيد و پرهيز كار باشيد و به همديگر حسد نورزيد.))(
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty از ما حركت از خدا بركت

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:25 pm

از ما حركت از خدا بركت
يكى از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله فقير شد. محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و شرح حال خود را بيان كرد. پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:
برو هر چه در منزل دارى اگر چه كم ارزش هم باشد بياور!
آن مرد انصار رفت و طاقه اى گليم و كاسه اى را خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد.
حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمود: چه كسى اينها را از من مى خرد؟
مردى گفت : من آنها را به يك درهم خريدارم .
حضرت فرمود: كسى نيست كه بيشتر بخرد!
مرد ديگرى گفت : من به دو درهم مى خرم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله به ايشان فروخت و فرمود: اينها مال تو است .
آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمود: با يك درهم غذايى براى خانواده ات تهيه كن و با درهم ديگر تبرى خريدارى كن و او نيز به دستور پيغمبر صلى الله عليه و آله عمل كرد.
تبرى خريد و خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد. حضرت فرمود: اين تبر را بردار و به بيابان برو و با آن هيزم بشكن و هر چه بود ريز و درشت و تر و خشك همه را جمع كن ، در بازار بفروش .
مرد به فرمايشات رسول خدا صلى الله عليه و آله عمل كرد. مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتيجه وضع زندگى او بهتر شد.
پيغمبر گرامى صلى الله عليه و آله به او فرمود: اين بهتر از آن است كه روز قيامت بيايى در حالى كه در سيمايت علامت زخم صدقه باشد.
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty يك شبانه روز خدمت ، بهتر از يك سال جهاد!

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:26 pm

يك شبانه روز خدمت ، بهتر از يك سال جهاد!

جوانى محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
يا رسول الله ! خيلى مايلم در راه خدا بجنگم .
حضرت فرمود: در راه خدا جهاد كن ! اگر كشته شوى زنده و جاويد خواهى بود و از نعمتهاى بهشتى بهره مند مى شوى و اگر بميرى ، اجر تو با خداست و چنانچه زنده برگردى ، گناهانت بخشيده شده و همانند روزى كه از مادر متولد شده اى از گناه پاك مى گردى ... .
عرض كرد: يا رسول الله ! پدر و مادرم پير شده اند و مى گويند، ما به تو انس ‍ گرفته ايم و راضى نيستند من به جبهه بروم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: در محضر پدر مادرت باش . سوگند به آفريدگارم ! يك شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن بهتر از يك سال جهاد در جبهه جنگ است .
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty فقيرى در كنار ثروتمند

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:27 pm

فقيرى در كنار ثروتمند

يكى از مسلمانان ثروتمند با لباس تميز و فاخر محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و در كنار حضرت نشست ، سپس فقيرى ژنده پوش با لباس ‍ كهنه وارد شد و در كنار آن مرد ثروتمند قرار گرفت .
مرد ثروتمند يكباره لباس خود را جمع كرد و خويش را به كنارى كشيد تا از فقير فاصله بگيرد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از اين رفتار متكبرانه سخت ناراحت شد و به او رو كرد و فرمود:
آيا ترسيدى چيزى از فقر او به تو سرايت كند؟
مرد ثروتمند گفت : خير! يا رسول الله .
پيامبر صلى الله عليه و آله : آيا ترسيدى از ثروت تو چيزى به او برسد؟
ثروتمند: خير! يا رسول الله .
پيامبر صلى الله عليه و آله : پس چرا از او فاصله گرفتى و خودت را كنار كشيدى ؟
ثروتمند: من همدمى (شيطان يا نفس اماره ) دارم كه فريبم مى دهد و نمى گذارد واقعيتها را ببينم ، هر كار زشتى را زيبا جلوه مى دهد و هر زيبايى را زشت نشان مى دهد. اين عمل زشت كه از من سر زد، يكى از فريبهاى اوست . من اعتراف مى كنم كه اشتباه كردم . اكنون حاضرم براى جبران اين رفتار ناپسندم نصف سرمايه خود را رايگان به اين فقير مسلمان بدهم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به مرد فقير فرمود: آيا اين بخشش را مى پذيرى ؟
فقير: نه ! يا رسول الله .
ثروتمند: چرا؟!
فقيرSad(زيرا مى ترسم من نيز مانند تو متكبر و خودپسند باشم و رفتارم مانند تو نادرست و دور از عقل و منطق گردد)).
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty قوى ترين انسان

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:29 pm

قوى ترين انسان

روزى پيامبر اسلام از محلى مى گذشت ، مشاهده كرد گروهى از جوانان سرگرم مسابقه وزنه بردارى هستند. آنجا سنگ بزرگى بود كه هر كدام آن را به قدرى توانايى خود بلند مى كردند. رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيدند: چه مى كنيد؟ گفتند:
- زورآزمايى مى كنيم تا بدانيم كدام يك از ما نيرومندتر است ؟ فرمود: مايليد من بگويم كدامتان از همه قويتر و زورمندتر است ؟
عرض كردند: بلى ! يا رسول الله صلى الله عليه و آله . چه بهتر كه پيامبر سلام بگويد چه كسى از همه قويتر است ؟ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود:
- از همه نيرومندتر كسى است كه هرگاه از چيزى خوشش آمد علاقه به آن چيز او را به گناه و خلاف حق وادار نكند و هرگاه عصبانى شد طوفان خشم او را از مدار حق خارج نكند. كلمه اى دروغ يا دشنام بر زبان نياورد و هرگاه قدرتمند گشت به زياده از اندازه حق خود دست درازى نكند.
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در معرض قصاص

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:29 pm

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در معرض قصاص

رسول گرامى صلى الله عليه و آله در بيمارى آخرين خود به بلال دستور داد كه مردم را در مسجد جمع كند. مردم به مسجد آمدند. خود حضرت در حالى كه سخت بيمار بود وارد مسجد شد و به منبر تشريف برد. پس از حمد و ثناى الهى از زحمات خود براى مردم بيان نمود و فرمود:
- ياران ! من براى شما چگونه پيامبرى بودم ؟ آيا همراه شما نجنگيدم ؟ آيا دندان پيشينم شكسته نشد؟ پيشانى ام شكسته نشد؟ آيا خون بر صورتم جارى نگرديد و محاسنم با خون رنگين نشد؟ آيا متحمل سختيها نشدم و سنگ بر شكم نبستم تا غذاى خود را به ديگران بدهم ؟
اصحاب عرض كردند:
- راستى چنين بوديد. چه سختيها كشيديد ولى تحمل كرديد و در راه نشر حقايق از هيچ گونه تلاش و كوششى كوتاهى نفرموديد. خداوند بهترين اجر و پاداش را به شما مرحمت كند.
آن گاه پيامبر فرمود:
- خداوند عالم ، سوگند ياد نموده كه از ظلم هيچ ظالمى نگذرد. شما را به خدا هر كس حقى بر من دارد و يا به كسى ستم روا داشته ام حقش را بگيرد. چون قصاص در اين دنيا نزد من بهتر از كيفر آن دنياست كه آن هم در مقابل فرشتگان و پيامبران انجام خواهد گرفت .
در اين هنگام مردى به نام سوادة بن قيس از آخر مجلس برخاست و عرض ‍ كرد: يا رسول الله ! پدر و مادرم به فدايت ! وقتى كه از طائف برگشتى ، من به پيشوازتان آمدم . شما بر شتر غضباى خود سوار بودى و عصاى ممشوق به دست داشتى . همين كه عصاى را بلند كردى كه بر شتر بزنى به شكم من خورد. نفهميدم از روى عمد بود يا خطا.
فرمود: به خدا پناه مى برم . هرگز عمدا نزده ام .
سپس فرمود:
- بلال ! به منزل فاطمه برو و عصاى ممشوق را بياور. بلال از مسجد بيرون آمد و در كوچه هاى مدينه فرياد مى زند: مردم ! هر كس حق و قصاصى بر گردن دارد، پيش از روز قيامت پرداخت كند و اكنون پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله خود را در معرض قصاص قرار داده و حقوق مردم را پيش از روز رستاخيز مى پردازد. بلال در خانه فاطمه عليهاالسلام را زد و به ايشان گفت :
- پدرت عصاى ممشوق را مى خواهد.
فاطمه عليهاالسلام فرمود:
- بلال ! پدرم عصاى ممشوق را براى چه مى خواهد؟ امروز نيازى به عصا نيست . زيرا پدرم اين عصا را در روزهاى سفر همراه خود مى برد.
بلال گفت :
- اى فاطمه ! آيا نمى دانى كه اكنون پدرت در بالاى منبر است و با مردم خداحافظى مى كند.
فاطمه عليهاالسلام فرياد كشيد و اشك از ديدگانش فرو ريخت و فرمود:
- اى واى از اين غم و اندوه ! اى پدر! پس از تو چه كسى به حال فقرا و بيچارگان مى رسد و پس از تو به كه پناه برند؟ اى حبيب خدا! محبوب دلها! سپس عصا را به بلال داد. بلال عصا را خدمت پيامبر گرامى رساند.
حضرت فرمود:
- آن پيرمرد كجاست ؟
- پيرمرد از جا برخاست و گفت :
- اين منم يا رسول الله ! پدر و مادرم به فدايت .
فرمود: جلو بيا و مرا قصاص كن تا راضى شوى .
پيرمرد: پدر و مادرم فداى تو باد. شكمت را باز كن !
پيامبر پيراهنش را از روى شكم كنار زد.
پيرمرد: اجازه مى دهيد لبهايم را بر شكم مباركتان بگذارم و بوسه اى بردارم . حضرت اجازه داد. پيرمرد شكم پيامبر را بوسيد و گفت :
- بار خدايا! با اين عمل در روز قيامت از آتش جهنم به تو پناه مى برم .
پيامبر صلى الله عليه و آله : سوادة بن قيس ! حالا قصاص مى كنى يا مى بخشى ؟
سوادة : يا رسول الله بخشيدم .
پيامبر صلى الله عليه و آله : خدايا! سوادة بن قيس را ببخش ، چنانكه او پيامبر تو، محمد را ببخشيد.
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

داستانهای بحارالنوار 2 - Page 2 Empty خطر دنياپرستى

Post  akbar Tue Sep 15, 2009 1:34 pm

خطر دنياپرستى

در زمان صلى الله عليه و آله مؤ منى از اهل صفه سخت فقير و مستمند بود. وى تمام نمازها را پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواند. رسول خدا صلى الله عليه و آله بر او ترحم مى كرد و به نيازمندى و غريبى او توجه داشت و مى فرمود:
اى سعد! اگر چيزى به دستم برسد تو را بى نياز مى سازم .
مدتى گذشت چيزى به دست پيغمبر نيامد. حضرت به حال سعد بيشتر اندوهگين شد. خداوند سبحان به اندوه پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به سعد توجه فرمود. جبرئيل را با دو درهم خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستاد.
جبرئيل به حضرت عرض كرد: اى محمد! خدا از اندوه تو براى سعد آگاه است . آيا دوست دارى او را بى نياز سازى ؟
پيامبر صلى الله عليه و آله : آرى !
جبرئيل : اين دو درهم را به او مرحمت كن و دستور بده با آن تجارت كند. پيامبر صلى الله عليه و آله در درهم را گرفت . وقتى كه براى نماز ظهر از منزل خارج شد سعد را ديد كه در خانه ايستاده و منتظر آن حضرت است .
فرمود: اى سعد! آيا تجارت خوب بلدى ؟
عرض كرد: سرمايه اى ندارم كه با آن تجارت كنم .
پيامبر صلى الله عليه و آله دو درهم به او داد و فرمود: با آن تجارت كن و روزى خدا را به دست آور.
سعد دو درهم را گرفت و در خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله به مسجد رفت و نماز ظهر و عصر را با رسول خدا صلى الله عليه و آله خواند. آن گاه حضرت فرمود:
- برخيز به دنبال روزى برو! همواره به حال تو غمگين بودم .
سعد مشغول تجارت شد خداوند بركتى به او داد. هر چه مى خريد به دو برابر مى فروخت . دنيا به سعد روى آورد. كم كم سرمايه اش ترقى كرد و مالش فراوان شد و معامله اش رونق گرفت . به طورى كه در كنار در مسجد دكانى گرفت و سرمايه و كالاى خود را در آنجا جمع كرده ، تجارتش را انجام مى داد.
وقتى كه بلال اذان مى گفت و رسول خدا صلى الله عليه و آله به سوى نماز حركت مى كرد، سعد را مى ديد كه سرگرم خريد و فروش بوده ، مشغول دنيا است . هنوز وضو نگرفته و خود را براى نماز مهيا نكرده است . با اينكه قبل از اين پيش از اذان مهياى نماز مى شد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود:
اى سعد! دنيا تو را از نماز باز داشته است ؟
سعد مى گفت : چه كنم ؟ سرمايه ام را تلف كنم ؟ به اين مرد جنسى فروخته ام ، مى خواهم پولم را از او بگيرم و از آن ديگرى كالايى خريده ام بايد پول او را بدهم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن حال سعد بيشتر از فقرش غمگين شد. جبرئيل محضر آن جناب رسيد، عرض كرد: اى پيامبر! خداوند از غم تو براى سعد آگاه است . كدام يك را بيشتر دوست دارى ؟ حالت اول يا حالت فعلى او را؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى جبرئيل ! حالت اول (تنگدستى ) او را دوست دارم . زيرا دنيا آخرت او را از دستش گرفته است .
جبرئيل عرض كرد به راستى محبت و اموال دنيا امتحان بوده و بازدارنده از آخرت مى باشد.
آن گاه عرض كرد:
- يا رسول الله ! به سعد بگو آن دو درهمى كه به او داده اى به شما بازگرداند، وضعش به حالت اول برمى گردد.
پيامبر به سعد فرمود: آيا آن دو درهم را به من باز مى گردانى ؟
عرض كرد: به جاى دو درهم ، دويست درهم مى دهم .
حضرت فرمود: نه ! همان دو درهم را مى خواهم .
سعد آن دو درهم را به حضرت داد. به دنبال آن چيزى نگذشت كه دنيا از وى روى گرداند و هر چه داشت از دستش رفت . سعد دوباره به حال فقر و ندارى افتاد.
akbar
akbar
مدیریت کـــــــــل سایت
مدیریت کـــــــــل سایت

تعداد پستها : 1100
امتیاز : 1980
تشکرشده : 0
تاریخ عضویت : 2009-08-20
سن : 29

http://jok09.blogfa.com

Back to top Go down

Page 2 of 4 Previous  1, 2, 3, 4  Next

Back to top

- Similar topics

 
Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum